چهار همسر

حکمت و حکایت,حکمت,سخنان نغز,مطلب زیبا برای واتساپ,مطلب برای واتساپ,مطلب جالب برای لاین,مطلب جالب برای واتساپ,متن برای وایبر,متن برای لاین,مطلب برای لاین,مطلب برای وایبر,حکایت,داستان,داستان واقعی,داستان کوتاه آموزنده,داستان پند آموز,

در روزگار قديم تاجر ثروتمندي بود که چهار همسر داشت.همسر چهارم را بيشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قيمت پذيرايي مي کرد. بسيار مراقبش بود و بهترين چيزها را به او مي داد.همسر سومش را ه

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 5 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 467 بازدید دیروز : 274 ورودی امروز گوگل : 1 ورودی گوگل دیروز : 5 آي پي امروز : 186 آي پي ديروز : 91 بازدید هفته : 741 بازدید ماه : 1,577 بازدید سال : 17,029 بازدید کلی : 477,599 اطلاعات شما
    آی پی : 3.143.168.172 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : سه شنبه 18 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1074 admin
    3 284 admin
    1 305 admin
    4 216 admin
    0 181 admin

    تبلیغات

    چهار همسر

    در روزگار قديم تاجر ثروتمندي بود که چهار همسر داشت.

    همسر چهارم را بيشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قيمت پذيرايي مي کرد. بسيار مراقبش بود و بهترين چيزها را به او مي داد.

    همسر سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار مي کرد. نزد دوستانش او را براي جلوه گري مي برد گرچه واهمه شديدي داشت که روزي او با مرد ديگري برود و تنهايش بگذارد.

    واقعيت اين بود که او همسر دومش را هم بسيار دوست داشت. او بسيار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلي به او پناه ميبرد و او نيز به تاجر کمک مي کرد تا گره کارش را بگشايد و از مخمصه بيرون بيايد. اما همسر اول مرد زني بسيار وفادار و توانا که در حقيقت عامل اصلي ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگي بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود اين که از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه اي که تمام کارهايش با او بود حس مي کرد و تقريباً هيچ توجهي به او نداشت.

    روزي مرد احساس کرد به شدت بيمار است و به زودي خواهد مرد.

    به دارايي زياد و زندگي مرفه خود انديشيد و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بميرم ديگر کسي را نخواهم داشت، چه تنها و بيچاره خواهم شد ! بنابراين تصميم گرفت با همسرانش حرف بزند و براي تنهاييش فکري بکند.

    اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بيشتر دوست دارم و از همه بيشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتي ها را برايت فراهم آورده ام، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه مي شوي تا تنها نمانم؟

    زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همين يک کلمه و مرد را رها کرد.

    مرد با قلبي که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگي تو را بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهي آمد؟

    زن گفت: البته که نه ! زندگي در اين جا بسيار خوب است . تازه من بعد از تو مي خواهم دوباره ازدواج کنم و بيشتر خوش باشم. قلب مرد از اين حرف يخ کرد.

    مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو هميشه به من کمک کرده اي . اين بار هم به کمکت نياز شديدي دارم شايد از هميشه بيشتر، ميتواني در مرگ همراه من باشي؟

    زن گفت : اين بار با دفعات ديگر فرق دارد. من نهايتاً مي توانم تا گورستان همراه تو بيايم اما در مرگ … متأسفم !

    گويي صاعقه اي به قلب مرد آتش زد. در همين حين صدايي او را به خود آورد: من با تو مي مانم ، هر جا که بروي تاجر نگاهي کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تيره و تار کرده بود و هيچ زيبايي و نشاطي برايش باقي نمانده بود . تاجر سرش را به زير انداخت و به آرامي گفت: "بايد آن روزهايي که مي توانستم به تو توجه ميکردم و مراقبت مي بودم…

    در حقيقت همه ما چهار همسر داريم!

    1٫ همسر چهارم که بدن ماست. مهم نيست چه قدر زمان و پول صرف زيبا کردن او بکني وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک مي کند.

    2٫ همسر سوم که دارايي ماست. هر چقدر هم برايت عزيز باشد وقتي بميري به دست ديگران خواهد افتاد.

    3٫ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صميمي و عزيز باشند وقت مردن نهايتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

    4٫ همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بي توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست ميکنيم. او ضامن توانمندي هاي ماست اما ما ضعيف و تنها رهايش کرده ايم تا روزي که قرار است همراه باشد اما آن روز ديگر هيچ قدرت و تواني برايش باقي نمانده است.


    کد امنیتی رفرش

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد