مجلس ترحیم خودم

مطلب زیبا در مورد ماه رمضان,مطلب در مورد تبریک رمضان,متن زیبا برای ماه رمضان,اس ام اس رمضان,متن ماه رمضان,حکمت,سخنان نغز,مطلب زیبا برای واتساپ,مطلب برای واتساپ,مطلب جالب برای لاین,مطلب جالب برای واتساپ,متن برای وایبر,متن برای لاین,مطلب برای لاین,مطلب برای وایبر,حکایت,داستان,داستان واقعی,داستان کوتاه آموزنده,داستان پند آموز,

آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را می دیدمهمه آنها که نمی دانستمعشق من در دلشان ناپیداستواعظ از من می گفت، حس کمیابی بوداز نجابت هایم، از همه خوبیهاو به خانم ها گفت:اندکی آهستهتا که مجلس بشود سنگین ترسینه ا

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 2 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 124 بازدید دیروز : 504 ورودی امروز گوگل : 0 ورودی گوگل دیروز : 1 آي پي امروز : 73 آي پي ديروز : 209 بازدید هفته : 902 بازدید ماه : 1,738 بازدید سال : 17,190 بازدید کلی : 477,760 اطلاعات شما
    آی پی : 3.145.64.132 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1074 admin
    3 284 admin
    1 305 admin
    4 216 admin
    0 181 admin

    تبلیغات

    مجلس ترحیم خودم

    آمدم مجلس ترحیم خودم،
    همه را می دیدم
    همه آنها که نمی دانستم
    عشق من در دلشان ناپیداست

    واعظ از من می گفت،
    حس کمیابی بود
    از نجابت هایم،
    از همه خوبیها
    و به خانم ها گفت:
    اندکی آهسته
    تا که مجلس بشود سنگین تر

    سینه اش صاف نمود
    و به آواز بخواند:
    "مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
    چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"

    راستی این همه اقوام و رفیق
    من خجل از همه شان
    من که یک عمر گمان می کردم
    تنهایم
    و نمی دانستم
    من به اندازه یک مجلس ختم،
    دوستانی دارم

    همه شان آمده اند،
    چه عزادار و غمین
    من نشستم به کنار همه شان
    وه چه حالی بودم،
    همه از خوبی من می گفتند
    حسرت رفتن ناهنگامم،
    خاطراتی از من
    که پس از رفتن من ساخته اند
    از رفاقت هایم،
    از صمیمیت دوران حیات
    روح من غلغلکش می آمد
    گرچه این مرگ مرا برد ولی،
    گوییا مرگ مرا
    یاد این جمله رفیقان آورد
    یک نفر گفت:چه انسان شریفی بودم
    دیگری گفت فلک گلچین است،
    خواست شعری خواند
    که نیامد یادش
    حسرت و چای به یک لحظه فرو برد رفیق
    دو نفر هم گفتند
    این اواخر دیدند
    که هوای دل من
    جور دیگر بوده است
    اندکی عرفانی
    و کمی روحانی
    و بشارت دادم
    که سفر نزدیک است
    شانس آوردم من،
    مجلس ختم من است
    روح را خاصیت خنده نبود

    یک نفر هم می گفت:
    "من و او وه چه صمیمی بودیم
    هفته قبل به او، راز دلم را گفتم"
    و عجیب است مرا،
    او سه سال است که با من قهر است...

    یک نفر ظرف گلابی آورد،
    و کتاب قرآن
    که بخوانند کتاب
    و ثوابش برسانند به من
    گرچه بر داشت رفیق،
    لای آن باز نکرد
    گو ثوابی که نیامد بر ما
    یک نفر فاتحه ای خواند مرا،
    و به من فوتش کرد
    اندکی سردم شد

    آن که صدبار به پشت سر من غیبت کرد
    آمد آن گوشه نشست،
    من کنارش رفتم
    اشک در چشم،عزادار و غمین
    خوبی ام را می گفت

    چه غریب است مرا،
    آن که هر روز پیامش دادم
    تا بیاید،که طلب بستانم
    و جوابی نفرستاد نیامد هرگز
    آمد آنجا دم در،
    با لباس مشکی،
    خیره بر قالی ماند
    گرچه خرما برداشت،
    هیچ ذکری نفرستاد ولی
    و گمان کردم من،
    من از او خرده ثوابی، نتوانم که ستاند

    آن ملک آمد باز،
    آن عزیزی که به او گفتم من
    فرصتی می خواهم
    خبرآورد مرا،
    می شود برگردی
    مدتی باشی، در جمع عزیزان خودت
    نوبت بعد، تو را خواهم برد

    روح من رفت کنار منبر
    و چه آرام به واعظ فهماند
    اگر این جمع مرا می خواهند
    فرصتی هست مرا
    می شود برگردم

    من نمی دانستم این همه قلب مرا می خواهند
    باعث این همه غم خواهم شد
    روح من طاقت این موج پر از گریه ندارد هرگز
    زنده خواهم شد باز
    واعظ آهسته بگفت،
    معذرت می خواهم
    خبری تازه رسیده ست مرا
    گوییا شادروان مرحوم،
    زنده هستند هنوز
    خواهرم جیغ کشید و غش کرد
    و برادر به شتاب،
    مضطرب، رفت که رفت
    یک نفر گفت: "که تکلیف مرا روشن کن
    اگر او مرد،خبر فرمایید،خدمت برسیم
    مجلس ختم عزیزی دیگر،منعقد گردیده
    رسم دیرین این است،
    ما بدان جا برویم،
    سوگواری بکنیم"

    عهد ما نیست ،
    به دیدار کسی،کو زنده است،
    دل او شاد کنیم
    کار ما شادی مرحومان است

    نام تکلیف الهی به لبم بود،
    چه بود؟
    آه یادم آمد،
    صله مرحومان
    واعظ آمد پایین،
    مجلس از دوست تهی گشت عجیب
    صحبت زنده شدن چون گردید،
    ذکر خوبی هایم
    همه بر لب خشکید

    ملک از من پرسید:
    پاسخت چیست؟
    بگو؟
    تو کنون می آیی؟
    یا بدین جمع رفیقان خودت می مانی؟

    چه سوال سختی؟
    بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن
    زنده باشم بی دوست؟
    مرده باشم با دوست؟
    زنده باشم تنها،
    مرده در جمع رفیقان عزیز
    ناله ای زد روحم
    و از آن خیل عزادار و سیه پوش و عزیزم پرسید:

    چرا رنگ لباس ذکر خوبی ها ، سیه باید؟
    چرا ما  در عزای یکدگر از عشق میگوئیم؟
    به جای آنکه در سوگم مرا دریابی از گریه
    کنون هستم، مرا دریاب با یک قطره لبخند
    چه رسم ناخوشایندی است، در سوگ عزیزان ، یادشان کردن
    و بعد از مرگ یکدیگر، به نیکی ذکر هم گفتن

    اگر جمع میان زندگی با دوست ممکن نیست
    تو را می خواهمت ای دوست

    جوابم بشنو ای دنیا
    نمی خواهم تو را بی دوست

    خوشا بودن کنار دوست
    خوشا مردن کنار دوست

    کد امنیتی رفرش

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد