جنگ بین ارتش فرانسه وانگلیس هر روز شدید تر میشد

حکمت,سخنان نغز,مطلب زیبا برای واتساپ,مطلب برای واتساپ,مطلب جالب برای لاین,مطلب جالب برای واتساپ,متن برای وایبر,متن برای لاین,مطلب برای لاین,مطلب برای وایبر,حکایت,داستان,داستان واقعی,داستان کوتاه آموزنده,داستان پند آموز,حکمت و حکایت,

جنگ بین ارتش فرانسه وانگلیس هر روز شدید تر میشد و نتیجه اون هم تعدادمجروحان و زخمیهای بیشتری بود. گوشه ای از میدان جنگ بیمارستان صحرایی بر پاشده بود تا زخمیهای انگلیسی رو برای عمل جراحی یا هر مداوای

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 2 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 307 بازدید دیروز : 141 ورودی امروز گوگل : 6 ورودی گوگل دیروز : 2 آي پي امروز : 71 آي پي ديروز : 60 بازدید هفته : 1,740 بازدید ماه : 4,054 بازدید سال : 19,506 بازدید کلی : 480,076 اطلاعات شما
    آی پی : 18.222.36.180 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1076 admin
    3 285 admin
    1 306 admin
    4 218 admin
    0 182 admin

    تبلیغات

    جنگ بین ارتش فرانسه وانگلیس هر روز شدید تر میشد

    جنگ بین ارتش فرانسه وانگلیس هر روز شدید تر میشد و نتیجه اون هم تعدادمجروحان و زخمیهای بیشتری بود. گوشه ای از میدان جنگ بیمارستان صحرایی بر پاشده بود تا زخمیهای انگلیسی رو برای عمل جراحی یا هر مداوای دیگه ای سریعا به اونجاحمل کنند.دکتر لامبرهر لحظه بالای سر یک بیمار بود و لحظه ای آرام وقرار نداشت.بالای تخت جوانی ایستاده بود که تمام تنش مجروح شده بودوهر لحظه ممکن بود بمیره. پرستار ها هم طبق دستوردکتر اونو آماده عمل میکردند.که ناگهان سربازی سراسیمه وارد چادر شد و بریده بریده گفت:فرانسویها ،فرانسویها با تمام قوا حمله کردند دستور عقب نشینی دادن .در یک آن همه چی بهم ریخت یک عده لنگان یه عده هم سینه خیز شروع به فرارکردند.تختها واژگون شد و بیمارها زیر دست وپا افتادند صدای ناله مجروح ها به آسمان میرفت .ناگهان همه سر جاشون میخکوب شدند . صدا ی دکتر بود صدایی محکم واستوار، صدایی قوی تر از غرش هر توپ وگلوله و رعدی:{ای خدای آسمانها و زمین ،ای خالق بی همتا، ای پدر آسمانی ما، ای که جان ما در دستان توست به افریده های خود که جز بسوی تو پناهگاهی ندارند رحم فرما و انان را حفظ فرما} بی اختیار همه بر روی زمین نشسته و دست بر دعا برداشته بودند آرامش خاصی در بیمارستان حاکم شد. گویی دیگر در میدان جنگ نبودند.دکتر سریع دست بکار شد و عمل جوان را آغاز کرد.سالها از اون ماجرا گذشت.دکتر بازنشسته شده بود و برای یک سفر به همراه خانواده اش با کشتی عازم امریکا بود.شب پنجم باد سختی وزیدن گرفت وموجها بلند هر لحظه با شدت بیشتری به بدنه کشتی برخورد میکردند. رفته رفته وجود مسافرها رو ترس ووحشت فرا میگرفت ملوانها تند تند از اینسوی کشتی به انسو میدوند.باران و رعد وبرق هم بر ترس مسافرها می افزود .کشتی مثل گهواره بچه از اینسو به انسو پرت میشد.گریه بچه ها و زنها رو میشد به راحتی شنید .انگار قیامت شده بود.کاری نه از کاپیتان نه از ملوانها ساخته نبود تا اینکه یک موج غول پیکر کشتی رو به پهلوخواباند. صدای وحشت زده زن ومرد از هر جا بگوش میرسید.ملوانها وحشت زده فریاد میزدند:کشتی رو ترک کنید ،کشتی رو ترک کنید ،کشتی داره غرق میشه خیلی ها بر روی عرشه کشتی افتاده بودند وفریاد میزدند. همه چی بهم ریخته بود هجوم مردم بسوی قایقهای نجات باعث سقوط قایقها و مسافرها در اب سرد دریا شده بود هیچکی امیدی نداشت که ناگهان صدای غرش کاپیتان کشتی همه رو سر جاشون خشک کرد:}ای خدای آسمانها و زمین ای خالق بی همتا ای پدر آسمانی ما، ای که جان ما در دستان توست به افریده های خود که جز بسوی تو پناهگاهی ندارند رحم فرما و انان را حفظ فرما}همه ناگهان ارام شدند.ارامشی شگرف وجود همه رو فرا گرفت.جای ترس رو امید فرا گرفت .به وضوح میشد دستان خدا رو دید.کودکان و زنان رو سوار قایقها کردند و منتظر کمک ماندند.ساعتی بعد یک کشتی جنگی به کمکشان امد وتقریبا عده زیادی نجات پیدا کردند.دکتر لامبر و خانوادش هم جزئ نجات یافته ها بودند.چند روز بعد . وقتی به خشکی رسیدند دکتر خودش رو به کاپیتان رسوند وازش پرسید:کاپیتان این دعا رو از کجا یاد گرفتی !کاپیتان گفت :سالها پیش در حالیکه تنم پر بود از زخم گلوله و در حالیکه روی تخت بیمارستان صحرایی تسلیم مرگ شده بودم و دکتر جراحم این دعا رو خوندو من دیدم که چگونه معجزه ای شکل گرفت ومن دیشب در اوج ناامیدی یاد ان دعا افتادم واونو به همون شکل خوندم.و مطمئن بودم که اون به کمکمان خواهد اومد مطمئن بودم.دکتر نگاهی به آسمان کرد ودر حالیکه کاپیتان رو ترک میکرد با ارامی گفت:همیشه همینطور همیشه. 100k.ir

    کد امنیتی رفرش

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد