آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
موضوعات
آمار
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
|
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر مى كرد. او را مشغول تدریس دید و شنید كه ابوحنیفه مى گفت:
حضرت صادق علیه السلام مطالبى می گوید كه من آن ها را نمى پسندم .اول آن كه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد، در صورتی كه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است به واسطه آتش عذاب شود؟
دوم آن كه خدا را نمى توان دید و حال این كه خداوند موجود است و چیزی كه هستى و وجود دارد، چگونه ممكن است دیده نشود؟
سوم آن كه فاعل و به جا آورنده اعمال خود بنى آدمند؛ در صورتی كه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست، نه از ناحیه بندگان . بهلول همین كه این كلمات را شنید، كلوخى برداشت و به سوى ابوحنیفه پرت كرده و گریخت. اتفاقا كلوخ بر پیشانى ابوحنیفه رسید و پیشانیش را كوفته و آزرده نمود. ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند. بهلول پرسید: از طرف من به شما چه ستمى شده است ؟ ابوحنیفه گفت :كلوخى كه پرت كردى ،سرم را آزرده است. بهلول پرسید:
آیا می توانى آن درد را نشان بدهى؟ ابوحنیفه جواب داد: مگر درد را مى توان نشان داد؟ بهلول گفت: اگر به حقیقت دردى در سر تو موجود است، چرا از نشان دادن آن عاجزى؟ و آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد، قابل دیدن است و از نظر دیگر مگر تو از خاك آفریده نشده اى و عقیده ندارى كه هیچ چیز به هم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد؟ آن كلوخ هم از خاك بود، پس بنا به عقیده تو من ترا نیازرده ام. از این ها گذشته مگر تو در مسجد نمی گفتى هر چه از بندگان صادر شود، در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست .پس از این كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست . ابوحنیفه فهمید كه بهلول با یك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد. در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان