حکمت و حکایت،داستان من و،داستان،داستان واقعی،،داستان بامزه،داستان کوتا

حکمت و حکایت،داستان من و،داستان،داستان واقعی،،داستان بامزه،داستان کوتا,

حکمت و حکایت،داستان من و،داستان،داستان واقعی،،داستان بامزه،داستان کوتاه طنز،حکایت کوتاه،حکایتهای زیبا،حکایت های طنز،داستان های کوتاه

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 2 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 722 بازدید دیروز : 141 ورودی امروز گوگل : 6 ورودی گوگل دیروز : 2 آي پي امروز : 89 آي پي ديروز : 60 بازدید هفته : 2,155 بازدید ماه : 4,469 بازدید سال : 19,921 بازدید کلی : 480,491 اطلاعات شما
    آی پی : 18.218.89.173 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1076 admin
    3 285 admin
    1 306 admin
    4 218 admin
    0 182 admin

    تبلیغات

    داستـان پـرورش اعتـماد در روزگار بی‌اعتـمادی!

    داستـان پـرورش اعتـماد در روزگار بی‌اعتـمادی!

    یه روز که داشت سوار مترو می شد، نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: “این مغازه واگذار می‌شود” … خودش بود! تمام چیزی که لازم داشت، همین بود! ترکیب کار تو ذهنش، خیلی شفاف و روشن شکل گرفته بود.
    مغازه کوچک دم در ورودی مترو !

    چایی شیرین و ساندویچ، نون و پنیر تو ظرف یک بار مصرف که سرپایی هم می شد خوردش.
    بله کارها ردیف شده بود. اجاره مغازه که رسمی شد، لوازم رو مستقر کرد و شروع کرد به کار.
    تابلو زد: “صبحانه علی آقا”، مردم هم از همون روز اول استقبال خوبی نشون دادن.
    یه چایی داغ و خوشمزه و خوش طعم با نون سنگک و پنیر تبریز. ظرف ٣ یا ۴ دقیقه یه صبحانه خوب می‌خوری، قیمت هم مناسب بود.
    آقا ،چند روزی نگذشت که جلوی در مغازه به اون کوچیکی “صف” می‌بستن! گاهی ١٠ - ١۵ نفر تو صف بودن. به قول امروزی‌ها؛ بیزینس عالی … توپ! مردم راضی، “علی آقا” هم خوشحال.
    تا حالا شنیدین یکی از بس کارش خوب باشه، مردمو کلافه کنه؟!
    “ای داد و بیداد، حالا چیکار کنم؟ این جاشو نخونده بودم!!!”
    می‌دونین چی شده بود؟ خوب، صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی می شد و اون ته صفی‌ها کفرشون در میومد تا نوبتشون بشه. تقریبا یه عده این قدر معطل می‌شدن که قید صبحونه علی آقا رو می‌زدن و دلخور، سر صبحی گشنه، تو صف وایستاده، صبحانه نخورده، ول می‌کردن و می‌رفتن!
    شهرت خوبی که به هم زده بود، داشت لطمه می‌دید … “چیکار کنم؟” به هر راهی بگین زد؛
    یه شاگرد گرفت (تو جای به اون تنگی) که چایی‌ها رو ریخته و آماده داشته باشه.
    یه بسته‌بندی سفارش داد که یه چایی و یه ساندویچ باهم توش بود که حملش راحت بشه.
    قیمتاشو آورد پایین‌تر که واسه مردم به صرفه‌تر باشه … ولی مشکل صف و معطلی داشت جدی جدی شاخ می شد.
    “این طوری نمیشه … باید هرطور شده از شر این مشکل خلاص شم وگرنه اسممو عوض می‌کنم”. خیلی فکر کرد.
    روز و شب داشت مرور می‌کرد که چه کاری رو می‌تونه سریع‌تر انجام بده؟ ولی دیگه از این سریع‌تر نمی شد تا این که …
    یه روز شروع کرد وقت گرفتن که از اول رسیدن مشتری تا رفتنش، هر کاری متوسط چقدر طول می‌کشه؟
    سلام و احوال پرسی ۵ ثانیه
    گرفتن سفارش مشتری ١٠ ثانیه
    تحویل سفارش مشتری و بسته بندی ١۵ ثانیه
    گرفتن پول و دادن بقیه پول مشتری ٢۵ ثانیه … !!!
    نتیجه‌گیری مهم سوم: “صبر کن ببینم! یعنی تقریبا نصف وقت من با هر مشتری سر پول دادن میره؟ یعنی اگه یه راهی پیدا کنم که مشکل پول دادن، بقیه پول، پول خورد و … رو حل کنم دو برابر سریع‌تر می‌فروشم؟ و صف دو برابر سریع‌تر جلو میره؟ خوب اگه این جوری یاشه، هیچ کس دلخور نمی‌ذاره بره. عالی میشه!”
    “خوب چیکار کنم؟ کوپنی‌اش کنم؟ اول ماه به هر کی کوپن بدم؟ … نه بابا، کسی وقت این کارا رو نداره. چوب خط بزنم و آخر ماه ار هر کی پول بگیرم؟ نه جانم، اینم که صرف نمی‌کنه، کافیه چند نفر نیان تسویه کنن، مگه من چقدر سود دارم؟ آخه این روزا به هیچکی هم که نمیشه اعتماد کرد …”
    “صبر کن ببینم … چرا نمیشه؟ … عجب فکر بکری! … آخ جااااااان، پیدا کردم!”
    “اعتماد” کردن به مشتری در روزگار بی‌اعتمادی!”
    فرداش “علی آقا” رفت بانک و چند دسته اسکناس ١٠٠ و ٢٠٠ و ۵٠٠ تومنی گرفت، دو تا جعبه درست کرد و توی هر کدوم مقداری از اون اسکناس‌ها رو گذاشت. جعبه‌های پول خرد رو گذاشت یه قدری اون ورتر، کنار گیشه‌ای که چایی و ساندویچ رو تحویل می‌داد. تصمیم خودشو گرفته بود.

    با خودش می‌گفت: “من که دزدی نکردم و پولم حلاله … ملت هم که با من پدرکشتگی ندارن که پولمو بخورن … پس اگه من بهشون اعتماد کنم، کار خطایی نیست، تازه اگر صدی چند نفر هم پول ندن، ایرادی نداره .خودم هم اگه روزی یکی دو نفر بیان و چایی مجانی بخوان که بهشون میدم؛ پس چه فرقی می‌کنه؟”

     
    لحظه بزرگ … مشتری اول اومد:
    - سلام علی آقا، صبح به خیر!
    - سلام عزیز جان، خوب هستین، ان شاالله؟
    - بله، سلامت باشین.
    - یه چایی شیرین، یه نون پنیر؟
    - آره جونم.
    - میشه ۴٠٠ تومن، بفرمایین … قابلی هم نداره.
    - چشم، الان تقدیم می‌کنم … (جیب‌هاشو می‌گرده، کیفشو بیرون میاره …) الان تقدیم می‌کنم.
    - لازم نیست عجله کنی، جونم، یه جعبه اون جا گذاشتم، پول خورد هم توش هست، لطفا خودت پولتو بریز اون تو، باقی شو بردار و برو به سلامت، روز خوبی داشته باشی.
    - شوخی می‌کنی؟ دستم انداختی؟
    - نه جون داداش، خودت برو ببین.
    (مشتری اول با ناباوری رفت سمت جعبه و …)
    مشتری دومی:
    - سلام علی آقا
    - سلام خانم بفرمایین؟
    - یه چایی ٢ تا نون پنیر لطفا
    - چشم …
    چند روز اول تا مردم بفهمند که “علی آقا” چه تغییر مهم و جالبی در کارش داده، یه کم طول کشید. حتی بعضیا بیشتر از معمول طول دادن تا مطمئن بشن که درست فهمیده‌اند.
    ولی از روز سوم و چهارم مردم اصلا میومدن که خودشون به چشم خودشون این پدیده عجیب غریبو ببینن و اصلا از این نون و پنیر و چایی شیرین بخورن تا باورشون بشه.
    از همه مهم‌تر این بود که “علی آقا” چاره کارو پیدا کرده بود. فکرش واقعا درست کار کرده بود و صف تقریبا دو برابر سریع‌تر جلو می‌رفت.
    فروش علی آقا دو برابر شد و سودش بیشتر از دو برابر! بگو چرا؟
    خوب معلومه! این روزها ١٠٠ تومن پولی نیست. خیلی‌ها از این که علی آقا به مشتری‌هاش این قدر احترام گذاشته بود و بهشون اعتماد کرده بود که پولشون رو خودشون بدن و بقیه‌اش رو هم خودشون بردارن ، این قدر خوششون اومده بود که اصلا قید بقیه ١٠٠ تومن رو می‌زدن و دست خوش و انعام می‌ذاشتن و می‌رفتن. این سود خالص بود و کم هم نبود!
    هیچ کس “علی آقا” رو از این خوشحال‌تر و شادتر ندیده بود.
    مشتری‌ها هم، همه از دم، روزشون رو با یک اتفاق ساده دلپذیر شروع می‌کردن. بعدها داستان‌های زیادی دهان به دهان شد که چقدر مشتری‌های علی آقا در طول روزشون برخوردهای بهتری با مردم دیگه داشته‌اند و دلیلش یک آغاز خوب با “علی آقا” و اعتماد و روی خوش او بود.


    کد امنیتی رفرش

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد