قصه ای زیبا و تاثیرگذار

حکمت و حکایت،داستان کوتاه طنز،داستان من و،داستان،داستان واقعی،،داستان ,

 سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند:می خواهیم این مرد را که پدرمان را کشته، قصاص کنی.امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 2 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 214 بازدید دیروز : 141 ورودی امروز گوگل : 6 ورودی گوگل دیروز : 2 آي پي امروز : 67 آي پي ديروز : 60 بازدید هفته : 1,647 بازدید ماه : 3,961 بازدید سال : 19,413 بازدید کلی : 479,983 اطلاعات شما
    آی پی : 18.222.107.236 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1076 admin
    3 285 admin
    1 306 admin
    4 218 admin
    0 182 admin

    تبلیغات

    قصه ای زیبا و تاثیرگذار

    قصه ای زیبا و تاثیرگذار

     سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند:
    می خواهیم این مرد را که پدرمان را کشته، قصاص کنی.
    امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟
    آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر این ها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.
    امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا می کنم.
     آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته ؛پس اگر مرا بکشید، آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه می شود.
    امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را می کند؟
    مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد.
    امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر، آیا این مرد را ضمانت می کنی؟
     ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین !
    فرمود: تو او را نمی شناسی و اگر فرار کند، حد را بر تو اجرا می کنم!
    ابوذر عرض کرد: من ضمانتش می کنم یا امیرالمومنین.
    آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ...
    و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود...
    اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالی که خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد:
     گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:

        چه چیزی باعث شد برگردی، درحالی که می توانستی فرار کنی؟ 

        آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...

        امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

        ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...

        اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم...
        امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟ 

        گفتند: می ترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...

     

        و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...


    کد امنیتی رفرش

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد