اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...

حکمت و حکایت,داستان کوتاه طنز,داستان من و,داستان,داستان واقعی,حکایت,شعر سهراب سپهری,اهل کاشانم روزگارم بد نیست,

اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .دوستانی ، بهتر از آب روان .  و خدایی كه در این نزدیكی است :لای این شب بوها ، پای آن كاج

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 1 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 693 بازدید دیروز : 141 ورودی امروز گوگل : 6 ورودی گوگل دیروز : 2 آي پي امروز : 89 آي پي ديروز : 60 بازدید هفته : 2,126 بازدید ماه : 4,440 بازدید سال : 19,892 بازدید کلی : 480,462 اطلاعات شما
    آی پی : 18.218.89.173 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1076 admin
    3 285 admin
    1 306 admin
    4 218 admin
    0 182 admin

    تبلیغات

    اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...

    اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...

    اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...

    تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

    مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

    دوستانی ، بهتر از آب روان .

     

     

    و خدایی كه در این نزدیكی است :

    لای این شب بوها ، پای آن كاج بلند.

    روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

     

     

    من مسلمانم .

    قبله ام یك گل سرخ .

    جانمازم چشمه ، مهرم نور .

    دشت سجاده ی من .

    من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

    در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .

    سنگ از پشت نمازم پیداست :

    همه ذرات نمازم متبلور شده است .

    من نمازم را وقتی می خوانم

    كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.

    من نمازم را ، پی « تكبیرة الاحرام » علف می خوانم،

    پی « قد قامت » موج .

     

     

    كعبه ام بر لب آب

    كعبه ام زیر اقاقی هاست .

    كعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر.

     

     

    « حجر الاسود » من روشنی باغچه است .

     

    اهل كاشانم

    پیشه ام نقاشی است:

    گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

    تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است

    دل تنهایی تان تازه شود .

    چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

    پرده ام بی جان است .

    خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .

     

     

    اهل كاشانم .

    نسبم شاید برسد

    به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاك « سیلك » .

    نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .

     

     

    پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،

    پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

    پدرم پشت زمان ها مرده است .

    پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،

    مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .

    پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .

    مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟

    من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

     

     

    پدرم نقاشی می كرد .

    تار هم می ساخت ، تار هم می زد .

    خط خوبی هم داشت .

     

     

    باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .

    باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،

    باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .

    باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .

    میوه ی كال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .

    آب بی فلسفه می خوردم .

    توت بی دانش می چیدم .

    تا اناری تركی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد .

    تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .

    گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .

     

     

    شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .

    فكر ، بازی می كرد

    زندگی چیزی بود ، مثل یك بارش عید ، یك چنار پر سار .

    زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسك بود .

    یك بغل آزادی بود .

    زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .

     

     

    طفل پاورچین پاورچین ، دور شد كم كم در كوچه ی سنجاقكها.

    بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبك بیرون

    دلم از غربت سنجاقك پر.

     

     

    من به مهمانی دنیا رفتم:

    من به دشت اندوه ،

    من به باغ عرفان ،

    من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

    رفتم از پله ی مذهب بالا .

    تا ته كوچه ی شك ،

    تا هوای خنك استغنا ،

    تا شب خیس محبت رفتم .

    من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق .

    رفتم ، رفتم تا زن ،

    تا چراغ لذت ،

    تا سكوت خواهش ،

    تا صدای پر تنهایی .

     

     

    چیزها دیدم در روی زمین :

    كودكی دیدم . ماه را بو می كرد .

    قفسی بی در دیدم كه در آن ، روشنی پرپر می زد .

    نردبانی كه از آن ، عشق می رفت به بام ملكوت .

    من زنی را دیدم ، نور در هاون می كوبید .

    ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،

    كاسه ی داغ محبت بود .

     

     

    من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چكاوك می خواست

    و سپوری كه به یك پوسته ی خربزه می برد نماز

     

     

    بره ای را دیدم ، بادبادك می خورد.

    من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید.

    در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.

     

     

    شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : « شما »

     

     

    من كتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.

    كاغذی دیدم ، از جنس بهار .

    موزه ای دیدم ، دور از سبزه ،

    مسجدی دور از آب.

    سر بالین فقیهی نومید ، كوزه ای دیدم لبریز سؤال.

     

     

    قاطری دیدم بارش « انشا »

    اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » .

    عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو».

     

     

    من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .

    من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .

    من قطاری دیدم ، كه سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)

    من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .

    و هواپیمایی ، كه در آن اوج هزاران پایی

    خاك از شیشه ی آن پیدا بود :

    كاكل پوپك ،

    خالهای پر پروانه ،

    عكس غوكی در حوض

    و عبور مگس از كوچه ی تنهایی .

    خواهش روشن یك گنجشك ، وقتی از روی چناری به زمین می آید .

    و بلوغ خورشید .

    و هم آغوشی زیبای عروسك با صبح .

     

     

    پله هایی كه به گلخانه ی شهوت می رفت .

    پله هایی كه به سردابه ی الكل می رفت .

    پله هایی كه به بام اشراق

    پله هایی به سكوی تجلی می رفت.

     

     

    مادرم آن پایین

    استكان ها را در خاطره ی شط می شست.

     

     

    شهر پیدا بود:

    رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.

    سقف بی كفتر صدها اتوبوس.

    گل فروشی گلهایش را می كرد حراج.

    در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.

    پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.

    كودكی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می كرد.

    و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد.

     

     

    بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.

     

     

    چرخ یك گاری در حسرت واماندن اسب،

    اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،

    مرد گاری چی در حسرت مرگ.

     

     

    عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.

    برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.

    كلمه پیدا بود.

    آب پیدا بود ، عكس اشیا در آب.

    سایه گاه خنك یاخته ها در تف خون.

    سمت مرطوب حیات.

    شرق اندوه نهاد بشری.

    فصل ول گردی در كوچه ی زن.

    بوی تنهایی در كوچه ی فصل .

     

     

    دست تابستان یك بادبزن پیدا بود .

     

     

    سفر دانه به گل .

    سفر پیچك این خانه به آن خانه .

    سفر ماه به حوض .

    فوران گل حسرت از خاك .

    ریزش تاك جوان از دیوار .

    بارش شبنم روی پل خواب .

    پرش شادی از خندق مرگ .

    گذر حادثه از پشت كلام .

     

     

    جنگ یك روزنه با خواهش نور .

    جنگ یك پله با پای بلند خورشید .

    جنگ تنهایی با یك آواز .

    جنگ زیبای گلابی ها با خالی یك زنبیل .

    جنگ خونین انار و دندان .

    جنگ « نازی » ها با ساقه ی ناز .

    جنگ طوطی و فصاحت با هم .

    جنگ پیشانی با سردی مهر .

     

     

    حمله ی كاشی مسجد به سجود .

    حمله ی باد به معراج حباب صابون .

    حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی « دفع آفات » .

    حمله ی دسته ی سنجاقك ، به صف كارگر « لوله كشی » .

    حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .

    حمله ی واژه به فك شاعر .

     

     

    فتح یك قرن به دست یك شعر .

    فتح یك باغ به دست یك سار .

    فتح یك كوچه به دست دو سلام .

    فتح یك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .

    فتح یك عید به دست دو عروسك ، یك توپ.

     

     

    قتل یك جغجغه روی تشك بعد از ظهر.

    قتل یك قصه سر كوچه ی خواب.

    قتل یك غصه به دستور سرود.

    قتل مهتاب به فرمان نئون.

    قتل یك بید به دست « دولت ».

    قتل یك شاعر افسرده به دست گل یخ.

     

     

    همه ی روی زمین پیدا بود:

    نظم در كوچه ی یونان می رفت.

    جغد در « باغ معلق » می خواند.

    باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.

    روی دریاچه ی آرام « نگین » ، قایقی گل می برد.

    در بنارس سر هر كوچه چراغی ابدی روشن بود.

     

     

    مردمان را دیدم.

    شهرها را دیدم.

    دشت ها را ، كوه ها را دیدم.

    آب را دیدم ، خاك را دیدم .

    نور و ظلمت را دیدم.

    و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.

    جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.

    و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.

     

     

    اهل كاشانم ، اما

    شهرمن كاشان نیست .

    شهر من گم شده است .

    من با تاب ، من با تب

    خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .

     

     

    من در این خانه به گم نامی نمناك علف نزدیكم .

    من صدای نفس باغچه را می شنوم

    و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .

    و صدای ، سرفه ی روشنی از پشت درخت ،

    عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ ،

    چكچك چلچله از سقف بهار.

    و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی .

    و صدای پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،

    متراكم شدن ذوق پریدن در بال

    و ترك خوردن خودداری روح .

    من صدای قدم خواهش را می شنوم

    و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .

    ضربان سحر چاه كبوترها ،

    تپش قلب شب آدینه ،

    جریان گل میخك در فكر،

    شیهه ی پاك حقیقت از دور.

    من صدای وزش ماده را می شنوم

    من صدای ، كفش ایمان را در كوچه ی شوق.

    و صدای باران را ، روی پلك تر عشق،

    روی موسیقی غمناك بلوغ،

    روی آواز انارستان ها.

    و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب ،

    پاره پاره شدن كاغذ زیبایی،

    پرو خالی شدن كاسه ی غربت از باد.

     

     

    من به آغاز زمین نزدیكم.

    نبض گل ها را می گیرم.

    آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.

     

     

    روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است .

    روح من كم سال است .

    روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .

    روح من بیكار است :

    قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .

    روح من گاهی ، مثل یك سنگ سر راه حقیقت دارد.

     

     

    من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .

    من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .

    رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به كلاغ .

    هر كجا برگی هست ، شوق من می شكفد .

    بوته ی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .

     

     

    مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .

    مثل یك گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .

    مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .

    مثل یك میكده در مرز كسالت هستم .

    مثل یك ساختمان لب دریا نگرانم به كشش های بلند ابدی.

     

     

    تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تكثیر.

     

     

    من به سیبی خوشنودم

    و به بوییدن یك بوته ی بابونه .

    من به یك آینه ، یك بستگی پاك قناعت دارم .

    من نمی خندم اگر بادكنك می تركد .

    و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف كند .

    من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،

    رنگ های شكم هوبره را ، اثر پای بز كوهی را .

    خوب می دانم ریواس كجا می روید،

    سار كی می آید ، كبك كی می خواند ، باز كی می میرد،

    ماه در خواب بیابان چیست ،

    مرگ در ساقه ی خواهش

    و تمشك لذت ، زیر دندان هم آغوشی.

     

     

    زندگی رسم خوشایندی است .

    زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،

    پرشی دارد اندازه ی عشق .

    زندگی چیزی نیست ، كه لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.

    زندگی جذبه ی دستی است كه می چیند .

    زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .

    زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .

    زندگی تجربه ی شب پره در تاریكی است .

    زندگی حس غریبی است كه یك مرغ مهاجر دارد.

    زندگی سوت قطاری است كه در خواب پلی می پیچد.

    زندگی دیدن یك باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست .

    خبر رفتن موشك به فضا ،

    لمس تنهایی « ماه » ،

    فكر بوییدن گل در كره ای دیگر .

     

     

    زندگی شستن یك بشقاب است .

     

     

    زندگی یافتن سكه ی دهشاهی در جوی خیابان است .

    زندگی « مجذور » آینه است .

    زندگی گل به « توان » ابدیت ،

    زندگی « ضرب » زمین د رضربان دل ما،

    زندگی « هندسه ی» ساده و یكسان نفس هاست .

     

     

    هر كجا هستم ، باشم ،

    آسمان مال من است .

    پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

    چه اهمیت دارد

    گاه اگر می رویند

    قارچ های غربت ؟

     

    من نمی دانم

    كه چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، كبوتر زیباست .

    و چرا در قفس هیچكسی كركس نیست.

    گل شبدر چه كم از لاله ی قرمز دارد.

    چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.

    واژه ها را باید شست .

    واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد

     

     

    چترها را باید بست ،

    زیر باران باید رفت .

    فكر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .

    با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .

    دوست را ، زیر باران باید دید.

    عشق را، زیر باران باید جست .

    زیر باران باید با زن خوابید .

    زیر باران باید بازی كرد .

    زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر كاشت.

    زندگی تر شدن پی درپی،

    زندگی آب تنی كردن در حوضچه ی« اكنون » است .

     

     

    رخت ها را بكنیم :

    آب در یك قدمی است.

     

    روشنی را بچشیم .

    شب یك دهكده را وزن كنیم ، خواب یك آهو را .

    گرمی لانه لك لك را ادراك كنیم .

    روی قانون چمن پا نگذاریم

    در موستان گره ذایقه را باز كنیم .

    و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد .

    و نگوییم كه شب چیز بدی است .

    و نگوییم كه شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .

     

     

    و بیاریم سبد

    ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .

     

     

    صبح ها نان و پنیرك بخوریم.

    و بكاریم نهالی سر هرپیچ كلام .

    و بپاشیم میان دو هجا تخم سكوت .

    و نخوانیم كتابی كه در آن باد نمی آید

    و كتابی كه در آن پوست شبنم تر نیست

    و كتابی كه در آن یاخته ها بی بعدند .

    و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .

    و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .

    و بدانیم اگر كرم نبود ، زندگی چیزی كم داشت .

    و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .

    و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .

    و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد .

    و بدانیم كه پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه ی دریاها.

     

     

    و نپرسیم كجاییم ،

    بو كنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را .

     

     

    و نپرسیم كه فواره ی اقبال كجاست .

    و نپرسیم كه پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .

    پشت سرنیست فضایی زنده .

    پشت سر مرغ نمی خواند .

    پشت سر باد نمی آید .

    پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است .

    پشت سرروی همه فرفره ها خاك نشسته است .

    پشت سرخستگی تاریخ است .

    پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سكون می ریزد .

     

     

    لب دریا برویم ،

    تور در آب بیندازیم

    و بگیریم طراوت را از آب .

     

     

    ریگی از روی زمین برداریم

    وزن بودن را احساس كنیم.

     

     

    بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

    (دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،

    می رسد دست به سقف ملكوت .

    دیده ام ، سهره بهتر می خواند .

    گاه زخمی كه به پا داشته ام

    زیر و بم های زمین را به من آموخته است .

    گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .

    و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .)

    و نترسیم از مرگ

    (مرگ پایان كبوتر نیست .

    مرگ وارونه ی یك زنجره نیست .

    مرگ در ذهن اقاقی جاری است .

    مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .

    مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن می گوید .

    مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان .

    مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند .

    مرگ مسئول قشنگی پر شاپرك است .

    مرگ گاهی ریحان می چیند .

    مرگ گاهی ودكا می نوشد .

    گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .

    و همه می دانیم

    ریه های لذت ، پراكسیژن مرگ است.)

     

     

    در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر كه از پشت چپرهای صدا می شنویم .

     

     

    پرده را برداریم :

    بگذاریم كه احساس هوایی بخورد .

    بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته كه می خواهد بیتوته كند .

    بگذاریم غریزه پی بازی برود .

    كفش ها را بكند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .

    بگذاریم كه تنهایی آواز بخواند .

    چیز بنویسد.

    به خیابان برود .

     

     

    ساده باشیم .

    ساده باشیم چه در باجه ی یك بانك چه در زیر درخت .

     

     

    كار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ،

    كار ما شاید این است

    كه در « افسون » گل سرخ شناور باشیم .

    پشت دانایی اردو بزنیم .

    دست در جذبه ی یك برگ بشوییم و سر خوان برویم .

    صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .

    هیجان ها را پرواز دهیم .

    روی ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .

    آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی » .

    ریه را از ابدیت پر و خالی بكنیم .

    بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .

    نام را باز ستانیم از ابر ،

    ازچنار ، از پشه ، از تابستان .

    روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .

    در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز كنیم.

     

     

    كار ما شاید این است

    كه میان گل نیلوفر و قرن

    پی آواز حقیقت بدویم .

     

    سهراب سپهری

     

    كاشان ، قریه ی چنار ، تابستان 1343

     


    کد امنیتی رفرش

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد