آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
موضوعات
آمار
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
|
مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید
کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری ؟
همسر او گفت همه آنها را بزرگشان و کوچکشان،
دختر و پسر همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم
شوهر گفت : چگونه دل تو برای آنها همه جا دارد
همسر جواب داد :
این خلقت خدا است که مادر دلش برای همه فرزندان خود وسعت دارد
مرد لبخندی زد و گفت :
اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای « چهار زن » همزمان وسعت دارد
خدایش بیامرزد روش والایی در قانع کردن داشت ،
اما موقعیتش در آشپزخانه غلط بود
مراسم آن تازه در گذشته صبح و بعد از ظهر فردا برگزار می شود ! :))
روزی با تاکسی عازم فرودگاه بودیم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید. رانندة تاکسی من محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتی متری از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بیرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن و فحش دادن به طرف ما. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد. با تعجب از او پرسیدم: چرا شما این رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!
در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و برایتان توضیح می دهم: قانون کامیون حمل زباله او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آن ها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آن ها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. آشغال های آن ها را نگیرید تا به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان پخش کنید. حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند و باعث ناراحتی آن ها شوند. زندگی خیلی کوتاه تر از آن است که صبح با تأسف از خواب برخیزید، از این رو..... «افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند ،دوست داشته باشید. برای آن هایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید.» زندگی، ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست....
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺍﺑﮕﺬﺍﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ. ﺧﻮﺍﺑﮕﺬﺍﺭ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺩ، ﻫﻤﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ.»
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﯿﺮﻧﺪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺗﻌﺒﯿﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ؟» ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪ ﺿﺮﺑﻪ ﺷﻼﻕ ﺑﺰﻧﻨﺪ.
ﺳﭙﺲ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺧﻮﺍﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ. ﺧﻮﺍﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻭﻡ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻌﺒﯿﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﺷﺎﻩ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺍﺯﺗﺮ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ.»
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻌﺒﯿﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﯿﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.» ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
اصلاح بیان، اصلاح رویدادهاست
شغالی مرغی را از خانه پیرزنی دزدید.پیرزن درعقب او نفرین کنان فریاد میکرد:ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد.شغال از این مبالغه سخت در غضب شد واز غایت تعجب وغضب به پیر زن دشنام داد.در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت: چرا این قدر بر افروخته ای؟گفت:ببین این پیر زن چه قدر دروغگو و بی انصاف است.مرغی را که یک چارک هم نمییشود دو من میخواند،روباه گفت؛بده ببینم چه قدر سنگین است! وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد وگفت: به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند.!
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت, و همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه ی حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل از میوه های تازه و داد و گفت :
هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد.
تو چه چیزی را با دیگران قسمت می کنی؟ غم واندوه یا شادی و سرور؟
خشم و نفرت یا عشق و محبت؟ بدی یا نیکی؟رنج و تعب یا آرامش و آسایش؟
و..........یا...............؟
روزی که به دنیا می آیی کبریتی برافروخته میشود انتخاب با توست که بسوزانی یا گرما ببخشی . در آزمون زندگی برنده باشی یا بازنده؟پس خوب به آنچه که می کنی فکر کن که فقط وفقط یک بار فرصت زیستن وعشق ورزیدن داری...
1) المان :اموزش دوره های نوین رانندگی وسپس خرید اخرین مدل مرسدس بنز وسفر به تمامی اروپا به همراه خانواده
2) روسیه: اموزش فضانوردی و سفر به فضا و تفریح ونشاط به همراه خانواده
3) امریکا: اموزش خوانندگی و رقاصی و سپس شرکت در کلیه کنسرت ها و جشن ها به همراه خانواده
4) کانادا: اموزش شنا و سپس تفریح و نشاط به همراه خانواده در کلیه سواحل کانادا و اروپا
5) چین: اموزش دوره های رزمی و سپس ورزش و نشاط به همراه خانواده
6) انگلیس: اموزش دوره های تیراندازی و شکار و سپس تفریح و شکار در جنگلها به همراه خانواده
7) زاپن: اموزش خلبانی و سپس خرید هواپیمای شخصی و تفریح و نشاط بر فراز اسمان به همراه خانواده
8) ایران: اموزش رانندگی و سپس خرید یک پراید قسطی با چهار ضامن معتبر و کار در یک تاکسی تلفنی به صورت تمام وقت و رو اوردن به دخانیات بخاطر مشکلات مالی و ندادن اقساط پراید و سپس سکته قلبی و مغزی با هم و رفتن به بیمارستان به همراه خانواده
اگه يه روزي فرزندي داشته باشم،بيشتر از هر اسباب بازي ديگه اي براش بادكنك ميخرم!
بازي با بادكنك خيلي چيزها رو به بچه ياد ميده؛
بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره...
بهش ياد ميده كه چيزاي دوست داشتني ميتونن توي يه لحظه،حتي بدون هيچ دليلي و بدون هيچ مقصري از بين برن...
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه!
ومهم تر ازهمه،
بهش ياد ميده كه وقتي چيزي رو دوست داره،نبايد اونقدر بهش نزديك بشه وبهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده،چون ممكنه براي هميشه از دستش بده...
و اینکه وقتی یه نفر و خیلی واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره...
میخوام ببینه بادکنک با این که تمام زندگیش بسته به یه نخ اما بازم توی هوا میرقصه..
در یک دهکده ی کوچک معلم مدرسه از دانش آموزان خواست تا تصویری از چیزیکه برایشان بسیار با ارزش است را بکشند.اوباخود فکر میکرد که این بچه های فقیر حتما تصویر بوقلمون و میز پر از غذا را میکشند.ولی وقتی یکی از بچه ها نقاشی ساده و کودکانه خود را تحویل داد,معلم شوکه شد.او تصویر یک دست را کشیده بود.ولی این دست چه کسی بود؟یکی از بچه ها گفت من فکر میکنم این دست خداست که بما غذا میرساند.دیگری گفت که این دست کشاورزی است که گندم میکارد.معلم بالای سر آن کودک رفت و از او پرسید این دست چه کسی است؟کودک در حالیکه خجالت میکشید گفت:خانم,این دست شماست.
معلم بیاد آورد که از وقتی این کودک پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف پیش او میامد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد....
ویکتور هوگومیگوید:ایمان داشته باش که کوچکترین محبتها از ضعیفترین حافظه ها پاک نمیشود.
بومیان افریقا،روی تنه درخت حفره هایی ایجاد می کنند و در این حفره ها گردو می گذارند.
میمون ها به هوای خوردن گردو،دست را داخل این حفره ها می کنند و وقتی گردو را در مشت می گیرند دیگر نمی توانند دست خود را بیرون بیاورند.
میمون همچنان جیغ می زند وبالا وپایین می پرد،اما به فکرش نمی رسد که برای رهایی دستش را باز کند و از دام آزاد شود.و نهایتاًشکار شکارچیان می شود!!
افکار غلط و آرزوهای دست نیافتنی ما،گردوهای ما هستند.اگر آنها را رها کنیم آزاد می شویم.
روزی روزگاری که window فقط به معنی یه دریچه تو دیوار بود و application روی کاغذ نوشته میشد. دورانی که keyboard نوعی پیانو بود و mouse فقط یک حیوان. سالها پیش به هنگامی که file وسیله مهمی در ادارات بود و hard drive یک سفر غیر راحت جاده ای. وقتی که cut با چاقو انجام میشد و paste توسط چسب. زمانه ای که web خانه عنکبوت بود virus ققط سرماخوردگی. موقعی که apple و blackberry فقط میوه به حساب میومدن ، اون زمان ما وقت بسیار زیادی برای بودن با خانواده داشتیم
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:
پیری برای جمعی سخن میراند،
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند....
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم....
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.رئیس پرسید:آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟ جوان پاسخ داد:هیچ.
رئیس پرسید:آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه
ﺧﺪﺍﺩﺍﺩ ﺍﻓﺸﺎﺭﯾﺎﻥ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﮕﻮﯼ با ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺩﻧﺎ گفت: ﺍﺯﻃﺮﻑ ﻓﯿﻔﺎ ﺩﺍﻭﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﭘﺎﮐﺴﺘﺎﻥ و ﺍﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺩﻭ ﺗﯿﻢ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﺮﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ ، ﺷﺮاﯾﻂ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻫﻢ ، ﻗﻀﯿﻪ ﺭﺍ ﺷﺪﯾﺪ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ۶۰ ﺩﺭﺻﺪ ﻭﺭﺯﺷﮕﺎﻩ ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ، ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎ ﺍﻋﻼﻡ ﭘﻨﺎﻟﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﺩ ﭘﺎﮐﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﮔﻞ ﺷﺪﻥ آﻥ، ﺍﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﻌﻮﯾﺾ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﺯﯾﮑﻦ ﺗﻌﻮﯾﻀﯽ ﺍﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺗﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺪﯾﺪ ﻭ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﻨﺘﺮﻟﻢ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻪ ،ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺧﺸﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﯽ ،،،آﺭﺍﻣﺘﺮ،،،، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ، ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﺕ ﺯﺭﺩ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺧﺮﺍﺟﯽ ! ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﮐﺮﻭ ﺳﯽ ﺧﻮﺕ ﻫﯽ ﭼﻪ ﺍﯾﮕﯽ؟ ﻣﻪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ! ؟
ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ،،،ﺧﻨﺪه ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ ! ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﺩﺍﺩ ﻣه می منه نیشناسی ؟ ﻣو ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺳﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﺭﺍه ﻋﺎﻟﯿﻮﻧﺪ (ﯾﺎﺳﻮﺝ ) ﺻﺎﻓﮑﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ. کرو! ! !
معلمی با جعبهای در دست وارد کلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت. بدون هیچ کلمهای، یک ظرف شیشهای بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جایی که ظرف گنجایش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت. سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف پر است؟ همه شاگردان گفتند: بله. سپس معلم مقداری سنگریزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ریخت و ظرف را به آرامی تکان داد.
سنگريزهها در بين مناطق باز بين سنگ هاي بزرگ قرار گرفتند. اين كار را تكرار كرد تا ديگر سنگريزهاي جا نشود.
دوباره از شاگردان پرسيد: آيا ظرف پر است؟
شاگردان با تعجب گفتند:
روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.
سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند. يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري. اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم. بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.
هیزم شکن تنومند اما بدخلقی در نزدیکی دهکده شیوانا زندگی می کرد. هیزم شکن بسیار قوی بود و می توانست در کمتر از یک هفته یکصد تنه تراشیده درخت قطور را تهیه و تحویل دهد اما چون زبان تلخ و تندی داشت با اهالی شهرهای دور قرار داد می بست و برای مردم دهکده خودش کاری نمی کرد.براي ساختن پلي روي رودخانه نياز به تعداد زيادي تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سيلاب هم نزديك بود، اهالي دهكده مجبور بودند به سرعت كار كنند و در كمتر از دو هفته پل را بسازند. به همين خاطر لازم بود كسي نزد هيزم شكن برود و از او بخواهد كه كارهاي جاري خودش را متوقف كند و براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.
چند نفر از اهالي نزد او رفتند اما جواب منفي گرفتند. براي همين اهالي دهكده، نزد شيوانا آمدند و از او خواستند به شكلي با مرد هيزم شكن سرصحبت را باز كند و او را راضي كند تا براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.
شيوانا صبح روز بعد اول وقت لباس كارگري پوشيد. تبري تيز را روي شانه گذاشت و به سمت كلبه هيزم شكن رفت. مردم از دور نگاه مي كردند و مي ديدند كه شيوانا همپاي هيزم شكن تا ظهر تبر زد و درخت اره كرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفتگو را باز كرد و در خصوص نياز اهالي به پل و باران شديدي كه در راه است براي او صحبت كرد. بعد از صرف ناهار هيزم شكن با شادي و خوشحالي درخواست شيوانا را پذيرفت و گفت از همين بعد از ظهر كار را شروع مي كند. شيوانا هم كنار او ايستاد و تا غروب درخت قطع كرد.
شب كه شيوانا به مدرسه برگشت اهالي دهكده را ديد كه با حيرت به او نگاه مي كنند و دليل موافقيت هيزم شكن يكدنده و لجباز را از او مي پرسند. شيوانا با لبخند اشاره اي به تبر كرد و گفت: اين هيزم شكن قلبي به صافي آسمان دارد. منتهي مشكلي كه دارد اين است كه فقط زبان تبر را مي فهمد. بنابراين اگر مي خواهيد از اين به بعد با هيزم شكن هم كلام شويد چند ساعتي با او تبر بزنيد. در واقع هر كسي زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقيه مي فهمد و شما هر وقت خواستيد با كسي دوست شويد و رابطه صميمانه برقرار كنيد بايد از طريق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم كلام شويد.
در يك باشگاه بدنسازي پس از اضافه كردن 5 كيلوگرم به ركورد قبلي ورزشكاري از وي خواستند كه ركورد جديدي براي خود ثبت كند. اما او موفق به اين كار نشد. پس از او خواستند وزنه اي كه 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر است را امتحان كند. اين دفعه او براحتي وزنه را بلند كرد. اين مسئله براي ورزشكار جوان و دوستانش امري كاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود چرا كه آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند كردن وزنه اي برنيامده بود كه در واقع 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر بود و در حركت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود ركوردش به ميزان 5 كيلوگرم شده بود. او در حالي و با اين باور وزنه را بلند كرده بود كه خود را قادر به انجام آن مي دانست.
هر فردي خود را ارزيابي مي كند و اين برآورد مشخص خواهد ساخت كه او چه خواهد شد. شما نمي توانيد بيش از آن چيزي بشويد كه باور داريد هستيد. اما بيش از آنچه باور داريد مي توانيد انجام دهيد.
یکی از دوستام با یه دختر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش ازدواج کنه، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که ۵ ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه، دختره هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!!
از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش!
من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم، ۱۰ جور خودکار واسش عوض کردم، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش، چایی ریختم روش و گل گذاشتم لای برگه ها و اونم تا میتونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ دختری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن طرف، دفتر خاطرات رو بُرد تقدیم ایشون کرد… دختره در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سرش کوبید و گفت:
- منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه 1393 هست!! تو ۵ ساله داری تو این خاطره مینویسی؟ و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است.
آقا ما يه بار مغز پروانه خورديم رفتيم زن گرفتيم،
يني شيرين ترين و فرحبخشترين لحظات عمرمونو در زندگي زناشويي تجربه کرديم...
ميرفتيم سر کار ، زنمون ميگفت :
چرا انقد ميري سر کار؟
چرا به من نميرسي؟
ميمونديم تو خونه ميگفت:
چرا نميري سر کار؟
پس کي ميخواد پول بياره تو اين خونه؟
ميشستيم رو مبل ميگفت:
من بايد از صبح تا شب تو اين خونه جون بکنم جنابعالي رو مبل لم بدي؟
پا ميشديم کمکش کنيم ميگفت:
اومدي خرابکاري کني؟
قيافه مون ژوليده پوليده بود ميگفت؛
تو اصلاٌ بخاطر من به خودت نميرسي!
به خودمون ميرسيديم ميگفت:
داري خودتو برا کي خوشگل ميکني؟
از دستپختش تعريف نميکرديم ميگفت:
تو اصلاٌ قدرشناس زحمتاي من نيستي!
تعريف ميکرديم ، ميگفت:
ها؟ چه گندي زدي که حالا با اي حرفا ميخواي وجدانتو راحت کني؟...
ها ها ها ها ها...
"اگه يه روز بهت گفتن بين زن گرفتن و سرطان گرفتن يکي رو انتخاب کن ،
اصلاٌ از اسمش نترس...
با شيمي درماني درست ميشه!!!!!
می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان!
مرد ، خوشحال از این که زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس هم دوری می کند ، به بازار برگشت و خروس را به فروشنده اش که پیر مرد دنیا دیده ای بود پس داد.
پیرمرد که ماوقع را شنید ، گفت: اشکالی ندارد؛ من خروسم را پس می گیرم ولی برو درباره زنت بیشتر تحقیق کن! کسی که درباره یک خروس چنین می کند ، لابد ریگی به کفش دارد و می خواهد رد گم کند.
ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ.
1.ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ.
2.ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ .
3.ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ !
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ .
ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ.
و میخواستﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ.
ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭﻓﺘنی...
دو تا خانم تو محل کارشون داشتند با هم صحبت می کردند ...
اولی : دیشب، شب خیلی خوبی برای من بود. تو چه طور؟
دومی : مال من که فاجعه بود. شوهرم وقتی رسید خونه ظرف سه دقیقه شام خورد و بعد از دو دقیقه رفت تو رخت خواب و خوابش برد. به تو چه جوری گذشت ؟
اولی : خیلی شاعرانه و جالب بود. شوهرم وقتی رسید خونه گفت که تا من یه دوش می گیرم تو هم لباساتو عوض کن بریم بیرون شام. شام رو که خوردیم تا خونه پیاده برگشتیم و وقتی رسیدم منزل شوهرم خونه رو با روشن کردن شمع رویایی کرد.
گفت وگوی همسران این دو زن :
شوهر اولی : دیروزت چه طوری گذشت ؟
شوهر دومی : عالی بود. وقتی رسیدم خونه شام روی میز آشپزخونه آماده بود. شام رو خوردم و بعدش رفتم خوابیدم. داستان تو چه جوری بود ؟
شوهر اولی : رسیدم خونه شام نداشتیم، برق رو قطع کرده بودند چون صورت حسابشو پرداخت نکرده بودم بنابراین مجبور شدیم بریم بیرون شام بخوریم. شام هم بیش از اندازه گرون تموم شد و مجبور شدیم تا خونه پیاده برگردیم. وقتی رسیدم خونه یادم افتاد که برق نداریم و مجبور شدم چند تا شمع روشن کنم ...
نتیجه اخلاقی :
این که اصل داستان چیه، مهم نیست . شکل ارائه شما مهمه ...
چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد .
چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت :
به گردنت بزنم یا به لبت ؟
چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است ؟
مار گفت : سزای خوبی بدی است ...
و قرار شد تا از کسی سوال بکنند ، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند .
روباه گفت :
من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم , برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند مار به استمداد برآمد و روباه گفت :
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود ...
دوستی تعریف می کرد:
اولين روزهايي كه در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برميداشت وبه محل کار ميبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبحها زود به کارخانه ميرسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک ميکرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشين شخصى به سر کار ميآمدند.
روز اول، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آيا جاى پارک ثابتى داري؟ چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک ميکنى؟ در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى اين که ما زود ميرسيم و وقت براى پيادهرفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر ميرسند و احتياج به جاى پارکى نزديکتر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو اين طور فکر نميکني؟
" ميزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنيد
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ۲ ﺗﺎ ﺍﻟﻨﮕﻮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ۲ ﺗﺎ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻨﺖ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﮊ ﻟﺒﺖ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻧﺦ ﺩﻧﺪﻭﻧﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺷﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﻬﻤﻮﻧﺖ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺩﯾﺸﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻪ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺱ ﻓﺨﺮﯼ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻭ ﺯﻥ ﺻﯿﻐﻪ ﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻄﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﻧﺪﻭﻧﯽ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎﯼ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺳﻮﺍﺭﺑﺸﯽ ﻭ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﮑﻨﯽ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﻭﻟﯽ ، ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ بچه ﺍﺕ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﺖ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺘﻪ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻭﺭﺯﺵ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺩﺍﺭﻭ ﮐﻤﮏ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻓﺮﺍﻏﺘﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﭼﺮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﺖ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﯽ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﺨﭽﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﻪ
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﮐﻤﮑﻪ ، ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﺭﻭ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﯼ ...
یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!
نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!
زن به شيطان گفت : آيا آن مرد خياط را مي بيني ؟
ميتواني بروي وسوسه اش كني كه همسرش را طلاق دهد ؟
شيطان گفت : آري و اين كار بسيار آسان است
پس شيطان به سوي مرد خياط رفت و به هر طريقي سعي مي كرد او را وسوسه كند اما مرد خياط همسرش را بسيار دوست داشت و اصلا به طلاق فكر هم نمي كرد
پس شيطان برگشت و به شكست خود
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.
دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
باشه، ولی اونجا نرو.
مامور فریاد می زنه: آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم. بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:
نشان. نشانت را نشانش بده !
حمادی(حمید): مقیم لندن بود.
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.
راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی .
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم.
"مردم را با عمل خود به اسلام دعوت كنيم"
ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ 1323ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺘﻔﻘﯿﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﺣﺴﯿﻦ ﮔﻞ ﮔﻼب ﺘﺼﻨﯿﻒ ﺳﺮﺍﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ، ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ.
ﺍﻭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ، ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﺩ.
ﮔﻞ ﮔﻼﺏ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥِ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻮﺩﯾﻮﯼ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﺎﻟﻘﯽ (ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺩﺍﻥ)
ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻏﻼﻣﺤﺴﯿﻦ ﺑﻨﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺟﻨﺒﯽ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺵ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺰﻧﺪ ! ﺳﭙﺲ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﻗﻠﻢ
فکر میکنید اگر در دوره حافظ و سعدی, فردوسی و... تلفن بود اونم از نوع منشی دار, منشی تلفن خونشون چی میگفت؟!
پیغامگیر حافظ:
رفته ام بیرون من از کاشانه خود غم مخور/ تا مگر بینم رخ جانانه خود غم مخور/ بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام/ زان زمان کو باز گردم خانه خود غم مخور
پیغامگیر سعدی:
از آوای دل انگیز تو مستم/ نباشم خانه و شرمنده هستم/ به پیغام تو خواهم گفت پاسخ/ فلک گر فرصتی دادی به دستم
پیغامگیر باباطاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت/ الهی مو به قربون صدایت/ چو از صحرا بیایم,نازنینم/ فرستم پاسخی از دل برایت
پیغامگیر فردوسی:
نمیباشم امروز اندر سرای/ که رسم ادب را بیارم به جای/ به پیغامت ای دوست گویم جواب/ چو فردا برآید بلند آفتاب
پیغامگیر خیام:
این چرخ فلک,عمر مرا داد به باد/ممنون توام که کرده ای از من یاد/رفتم سرکوچه,منزل کوزه فروش/آیم چو به خانه,پاسخت خواهم داد
پیغامگیر منوچهری:
از شرم,به رنگ باد باشد رویم/ در خانه نباشم که سلامی گویم/بگذاری اگر پیام,پاسخ دهمت/ زان پیش که همچو برف گردد رویم
در يك پیج انگلیسی زبانی نوشته بود:
بهشت جاییست که در آن پلیس هایش بریتانیایی باشند، آشپزهایش ایرانی، صنعت کارهایش آلمانی وکارگرانش چینی عاشقانش فرانسوی، حوریهایش مانکنهای ایتالیایی در حالی که همۀ اینها توسط سوئیس اداره می شود.
جهنم جاییست که پلیس هایش آلمانی باشند، آشپزهایش تايلندي، صنعت کارانش چيني و کارگرانش افغانی عاشقانش سوئیسی،حوریهایش آفریقایی در حالی که همۀ اینها توسط ایرانی هااداره می شود
بسیار آموزنده است
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﯽﺭﺣﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﯿﻼﺧﻮﺧﺎﻥ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ,ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺖ ﻭﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻟﯿﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﻮﻣﭙﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺿﺪﺍﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻃﯽ ﻧﺒﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ. چهار ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﻭﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ, ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ 4 ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺘﺶ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻓﺮﺍﺭﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺠﻬﯿﺰ ﻗﻮﺍ,ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻼﺧﻮ ﺧﺎﻥ ﺭﻓﺖ و ﺍﻭﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩ ﻭﺳﭙﺲ ﻧﺎﺣﯿﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺯﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺸﺴﺖ.ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡﺍﻭ 4 ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ بیلاخ ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ. ﮐﻢﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺑﻪ ﺑﻼﺩ ﮐﻔﺮ ﻧﯿﺰ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻼﺥ ﺑﻪ ﺑﯿﻼﯾﮏ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻻﯾﮏ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮔﺮﺩﯾﺪ.ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
پس از آن ایرانی ها تا مغولها را در کوچه و معابرها می دیدند به آنها یک بیلاخ نشان می دادند و فرار می کردند و به مرور زمان این حرکت جهت مسخره کردن و.... استفاده شد و معنی اصلی آن فراموش شد
اما مردم دنیا که این حرکت را از ما ایرانیها یاد گرفتند هنوز آنرا به عنوان پیروزی و موفق باشید استفاده می کنند
آری ما ایرانی هستیم با تمدن 4000 ساله و به آن افتخار می کنیم
بیایید با اطلاع رسانی این مطلب به بیلاخ خود افتخار کنیم و دوباره مفهوم اصلی آنرا به مردم گوشزد نماییم.
بیلاخ
شنیدم که رستم یل چیره دست
به تهمینه یک نامه بنوشته است
که از پیش مامانت این ها بیا
همین هفته لطفا به اینجا بیا
وجودت در این برهه مشکل گشاست
بیا تا بگویم که مشکل کجاست
خودت هم شنیدی در اخبار ها
بنابر نمودار و آمارها
از آنجا که بی حال و کم همتیم
گرفتار کمبود جمعیتیم
بقیه در ادامه مطلب
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان