گلايـه دکتر شريـعتي از خـدا و جـواب سهراب سپـهري

حکمت و حکایت,داستان کوتاه طنز,داستان من و,داستان,داستان واقعی,حکایت,شعر,شعر سهراب سپهری,گلايـه دکتر شريـعتي از خـدا و جـواب سهراب سپـهري,

ابتدا گلايه :خدايا کفر نميگويم،پريشانم،چه ميخواهي تو از جانم؟!مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.خداوندا!اگر روزي ز عرش خود به زير آيي      لباس فقر پوشيغرورت را براي تکه

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 2 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 445 بازدید دیروز : 141 ورودی امروز گوگل : 6 ورودی گوگل دیروز : 2 آي پي امروز : 76 آي پي ديروز : 60 بازدید هفته : 1,878 بازدید ماه : 4,192 بازدید سال : 19,644 بازدید کلی : 480,214 اطلاعات شما
    آی پی : 3.145.166.167 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1076 admin
    3 285 admin
    1 306 admin
    4 218 admin
    0 182 admin

    تبلیغات

    گلايـه دکتر شريـعتي از خـدا و جـواب سهراب سپـهري

    گلايـه دکتر شريـعتي از خـدا و جـواب سهراب سپـهري

    ابتدا گلايه :

    خدايا کفر نميگويم،

    پريشانم،

    چه ميخواهي تو از جانم؟!

    مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.

    خداوندا!

    اگر روزي ز عرش خود به زير آيي    

     لباس فقر پوشي

    غرورت را براي تکه ناني

    به زير پاي نامردان بياندازي

    و شب آهسته و خسته

    تهي دست و زبان بسته

    به سوي خانه باز آيي

    زمين و آسمان را کفر ميگويي

    نميگويي؟!

    خداوندا!

    اگر در روز گرما خيز تابستان

    تنت بر سايه ي ديوار بگشايي

    لبت بر کاسه ي مسي قير اندود بگذاري

    و قدري آن طرفتر

    عمارتهاي مرمرين بيني

    و اعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو در روان باشد

    زمين و آسمان را کفر ميگويي

    نميگويي؟!

    خداوندا!

    اگر روزي بشر گردي

    ز حال بندگانت با خبر گردي

    پشيمان ميشوي از قصه خلقت،

    از اين بودن، از اين بدعت.

    خداوندا تو مسئولي.

    خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن

    در اين دنيا چه دشوار است،

    چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است





    ******************************

    اين هم جواب سهراب سپهري از زبان خدا:



    منم زيبا

    که زيبا بنده ام را دوست ميدارم

    تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد

    ترا در بيکران دنياي تنهايان

    رهايت من نخواهم کرد

    رها کن غير من را

    آشتي کن با خداي خود

    تو غير از من چه ميجويي؟

    تو با هر کس به غير از من چه ميگويي؟

    تو راه بندگي طي کن عزيز من،

    خدايي خوب ميدانم

    تو دعوت کن مرا با خود به اشکي،

    يا خدايي ميهمانم کن

    که من چشمان اشک آلوده ات را دوست ميدارم

    طلب کن خالق خود را،

    بجو ما را تو خواهي يافت

    که عاشق ميشوي بر ما

    و عاشق ميشوم بر تو

    که وصل عاشق و معشوق هم،

    آهسته ميگويم،خدايي عالمي دارد

    تويي زيباتر از خورشيد زيبايم،

    تويي والاترين مهمان دنيايم

    که دنيا بي تو چيزي چون تو را کم داشت

    وقتي تو را من آفريدم

    بر خودم احسنت ميگفتم

    مگر آيا کسي هم با خدايش قهر ميگردد؟

    هزاران توبه ات را گرچه بشکستي؛

    ببينم من تو را از درگهم راندم؟

    که ميترساندت از من؟

    رها کن آن خداي دور؟!

    آن نامهربان معبود.

    آن مخلوق خود را

    اين منم پروردگار مهربانت

    خالقت

    اينک صدايم کن مرا با قطره ي اشکي

    به پيش آور دو دست خالي خود را

    با زبان بسته ات کاري ندارم

    ليک غوغاي دل بشکسته ات را من شنيدم

    غريب اين زمين خاکي ام.

    آيا عزيزم حاجتي داري؟

    بگو جز من کس ديگر نميفهمد

    به نجوايي صدايم کن.

    بدان آغوش من باز است

    قسم بر عاشقان پاک با ايمان

    قسم بر اسبهاي خسته در ميدان

    تو را در بهترين اوقات آوردم

    قسم بر عصر روشن،

    تکيه کن بر من

    قسم بر روز،

    هنگامي که عالم را بگيرد نور

    قسم بر اختران روشن اما دور،

    رهايت من نخواهم کرد

    براي درک آغوشم،

    شروع کن،

    يک قدم با تو

    تمام گامهاي مانده اش با من

    تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد:

    ترا در بيکران دنياي تنهايان

    رهايت من نخواهم کرد.......


    کد امنیتی رفرش

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد