حکمت و حکایت,داستان کوتاه طنز,داستان من و,داستان,داستان واقعی,حکایت,جک,جک جدید,جک باحال,داستان طنز,داستان خنده دار,لطیفه

حکمت و حکایت,داستان من و,داستان واقعی,حکایت,خاطرات عزاداری امام حسین,حکمت,داستان,داستان کوتاه آموزنده,داستان پند آموز,خاطرات محرم,

حکمت و حکایت,داستان کوتاه طنز,داستان من و,داستان,داستان واقعی,حکایت,جک,جک جدید,جک باحال,داستان طنز,داستان خنده دار,لطیفه

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 2 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 278 بازدید دیروز : 141 ورودی امروز گوگل : 6 ورودی گوگل دیروز : 2 آي پي امروز : 71 آي پي ديروز : 60 بازدید هفته : 1,711 بازدید ماه : 4,025 بازدید سال : 19,477 بازدید کلی : 480,047 اطلاعات شما
    آی پی : 18.222.36.180 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1076 admin
    3 285 admin
    1 306 admin
    4 218 admin
    0 182 admin

    تبلیغات

    عزاداری امام حسین

    عزاداری امام حسین

    سلام میدونم طولانیه ولی ارزش خوندنش رو داره اگه دلتون شکست منو هم دعا کنید.
    (احمد) نقل میکرد:
    این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.
    زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه.
    بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواد کاری بکنه تا الان کرده بود
    میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.
    گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.
    همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:
    دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.
    رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم:
    دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟
    آبرومونو بردی حالا برو جواب بده...
    بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی میکرد.
    تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر...
    اذان مغرب شد...
    وایسادن نماز خوندن...
    عشا رو که خوندن رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ایشالله از فردا شروع میکنیم...
    میگفت:شام خوردن و رفتن حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدن، تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا.
    شال و کلا کردم برم نجف.
    رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین...
    من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم...
    میرم نجف و تو کربلا نمیمونم...
    فقط تو کربلا یه کار دارم!
    زنم گفت: چی کار؟
    گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس...
    به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی...
    هرچی زنم گفت: بمون نرو...
    منو تنها نزار. محل نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه...
    (قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)
    خیلی تعجب کردم، گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه.
    تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟!
    کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه...
    آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم...
    خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو
    آسید حسین سلام علیکم
    جوابمو داد سلام علیکم.
    گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟
    بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟!
    اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده
    آسید حسین یه نگاهی بهم  انداخت گفت:
    چی میخوای؟
    گفتم: چیو چی میخوام؟
    گفت:برای روضت چی لازمته؟
    گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام ...
    بهم گفت: بیا بردار برو
    گفتم: چیو بردارم برم؟
    گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر،
    نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام...
    گفتم: من پول ندارم آسید حسین
    گفت: کی پول خواست از تو؟
    سرم داد کشید مث همون روزای استاد و شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار برو
    همه چیو بار گاری زدیم
    تموم شد
    گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نذاشتی آبروم بره...
    ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟
    اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش
    روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید
    تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگردشا...
     تا این موقعم بیدارن شاگرداش...
    خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم
    رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره
    وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن.
    نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟
    اینقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم...
    بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم: میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.
    رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه
    (یه مساله هست اینجا، اگه شاگردای آسید حسین زودتراز این بنده خدا میرسیدن خونه، این بنده خدا باید توراه میدیدشون.اگه بعداز این بنده خدا میومدن.باید این بنده خدا میرسید خونش و اونا میومدن.)
    رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت: کجا ریش گرو گذاشتی؟
    کجا نسیه آوردی؟
    بهش گفتم: زن کارمون راه افتاده و درست شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات.
    زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟
    گفتم: از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد.
    زنم داد زد سرم که: مرد! ورشکست کردی دیونه شدی؟
    گفتم:چرا؟
    گفت:آسیدحسین20ساله مرده
    گفتم: زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم
    باورش نشد. گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟
    رفتیم بین الحرمین، تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم، خودم کفنش کردم، خودم خاکش کردم.
    به زنم گفتم تو برو خونه خودم اومدم تو حرم حسین چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم.


    کد امنیتی رفرش

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد