پیانو

حکمت,سخنان نغز,مطلب زیبا برای واتساپ,مطلب برای واتساپ,مطلب جالب برای لاین,مطلب جالب برای واتساپ,متن برای وایبر,متن برای لاین,مطلب برای لاین,مطلب برای وایبر,حکایت,داستان,داستان واقعی,داستان کوتاه آموزنده,داستان پند آموز,حکمت و حکایت,

رابی 11سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر)اورابرای گرفتن اولین درس پیانونزد من آورد.برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم از سنین پایینتری آموزش پیانو را شروع کنند،اما رابی گفت که همیشه رویای م

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 1 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 1,047 بازدید دیروز : 141 ورودی امروز گوگل : 6 ورودی گوگل دیروز : 2 آي پي امروز : 99 آي پي ديروز : 60 بازدید هفته : 2,480 بازدید ماه : 4,794 بازدید سال : 20,246 بازدید کلی : 480,816 اطلاعات شما
    آی پی : 3.17.152.183 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1076 admin
    3 285 admin
    1 306 admin
    4 218 admin
    0 182 admin

    تبلیغات

    پیانو

    رابی 11سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر)اورابرای گرفتن اولین درس پیانونزد من آورد.برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم از سنین پایینتری آموزش پیانو را شروع کنند،اما رابی گفت که همیشه رویای مادرش بوده که او برایش پیانوبنوازد،پس اورا به شاگردی پذیرفتم.رابی درسهای پیانو را شروع کردواز همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است!رابی هرچه بیشتر تلاش میکرد،حس شناخت لحن و آهنگی راکه برای پیشرفت لازم بود، کمترنشان میداد.امااوباپشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی ازقطعات ابتدایی راکه تمام شاگردانم باید یاد بگیرند،دوره میکرد.درطول ماههااوسعی کرد،تلاش نمود، من گوش کردم وقوزکردم و خودم را پس کشیدم وبازهم سعی کردم اوراتشویق کنم.در انتهای هر درس هفتگی،او همواره میگفت:"مادرم روزی خواهدشنیدکه من پیانومیزنم" اماامیدی نمیرفت.اواصلا توانایی فطری لازم برای موسیقی را نداشت.مادرش را از دور میدیدم و در همین حد میشناختم؛میدیدم که با ماشین قدیمی اش،اورادم خانه من پیاده میکندوسپس می آیدواو را میبرد.همیشه دست تکان میدادولبخندی میزد،اماهرگز داخل نمی آمد.یک روز رابی نیامدواز آن پس دیگر اورا ندیدم.خواستم به او زنگی بزنم،امااین فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی لازم،تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد.البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید،زیراوجوداو تبلیغی منفی برای تدریس من بود!چندهفته گذشت...آگهی درباره"تک نوازی"به منزل همه شاگردان فرستادم.بسیارتعجب کردم که رابی(که اعلان را دریافت کرده بود)به من زنگ زدو پرسید:"من هم میتوانم در این تک نوازی شرکت کنم؟"و من هم توضیح دادم که "تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانوراترک کردی ودر کلاسها شرکت نکردی،عملا واجد شرایط نیستی."اوگفت:"مادرم مریض بودونمیتوانست مرابه کلاس پیانوبیاورد،امامن هنوز تمرین میکنم،خانم آنور لطفا اجازه بدین؛من بایددراین تک نوازی شرکت کنم!" اوخیلی اصرارداشت.نمیدانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند.شاید اصراراوبودیا ندایی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد....تالارمدرسه پرازوالدین، دوستان و مسئولین بود.برنامه رابی را آخر ازهمه قرار دادم، یعنی درست قبل از آنکه خودم برخیزم واز شاگردان تشکرکنم وقطعه نهایی رو بنوازم.دراین اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند،چون آخرین برنامه است،کل برنامه را خراب نخواهد کردومن با اجرای برنامه نهایی،آن را جبران خواهم کرد.برنامه های تک نوازی همه به خوبی اجرا شدوهیچ مشکلی پیش نیامد.رابی به صحنه آمد.لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود؛ گویی به عمدآن را بهم ریخته بودند.باخودگفتم:"چرامادرش برای این شب مخصوص،لباس تمیزودرست و حسابی تن او نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"رابی صندلی پیانوراعقب کشید،نشست و شروع به نواختن کرد.وقتی اعلام کردکه"کنسرتوی21موتزارت در کوماژور"راانتخاب کرده،سخت حیرت کردم!ابدا آمادگی نداشتم آنچه راانگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو مینواخت،بشنوم.انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو میرقصید.از ملایم به سوی بسیاررساوقوی،حرکت کرد،از آلگروبه سبک استادانه پیش میرفت.آکوردهای تعلیقی، آنچنان که موتزارت میطلبد،در نهایت شکوه اجرا میشد!هرگز نشنیده بودم که آهنگ موتزارت را کودکی به این زیبایی بنوازد. بعد از شش ونیم دقیقه،او اوج گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین در سالن از جایشان بلند شدندوبه شدت با کف زدنهای ممتدخود،اورا تشویق کردند.سخت متاثروبا چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم ودر کمال مسرت اورا در آغوش گرفتم وگفتم:"هرگز نشنیده بودم که به این زیبایی بنوازی،رابی!چطور این کار را کردی؟"صدایش از میکروفن پخش شدکه میگفت:"میدانید خانم آنور،یادتان می آید که میگفتم مادرم مریض است؟ خوب،متاسفانه،او دیروز درگذشت،اوکرمادرزادبودو اصلانمیتوانست بشنود.من فکر میکنم،امشب اولین باریست که او میتوانست بشنودکه من پیانومینوازم،میخواستم برنامه ای استثنایی برای او اجرا کنم." چشمی نبودکه اشکش روان نباشد.مسئولین خدمات اجتماعی آمدندتارابی رابه مرکز مراقبت از کودکان بی سرپرست ببرند،دیدم که حتی چشمان آنها هم سرخ بود.با خود اندیشیدم که با پذیرفتن رابی به شاگردی،چقدر زندگیم پربارتر شده است. خیر،هرگز نابغه نبوده ام،اما آن شب شدم.واما رابی...او معلم بود ومن شاگرد؛زیرااوبودکه" معنای استقامت،پشتکار،عشق، و باور داشتن خویشتن وشاید حتی فرصت دادن به کسی وندانستن علتش"رابه من یاد داد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همیشه میگویم،هرگاه ندای درونی ات عمیق تر،روشن تر وبلندتراز نظردیگران شد،آن وقت استاد زندگیت شده ای...دکتر جان دمارتینی🍀🌸🍀

    کد امنیتی رفرش

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد