آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
موضوعات
آمار
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
|
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت د ست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن میکند
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوارند
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید.
استاد فاطمی نیا :
از صبح که پا میشه, فلان کس چی گفت, فلان کس چی کرد.., فلان روزنامه چی نوشت.. ول کن..
روایت داریم که اغلب جهنمی ها جهنمی زبان هستند, فکر نکنید همه شراب می خورند و از در و دیوار مردم بالا می روند, یک مشت مومن مقدس را می آورند جهنم. این آقا تو صفوف جماعت می نشینند آبرو میبرند.
امیرالمومنین به حارث همدانی فرمودند: اگر هر چه را که می شنوی بگویی، دروغگو هستی!
سیدی در قم مشهور بود به سید سکوت, با اشاره مریض شفا میداد از آیت ا.. بهاالدینی راز سید سکوت را پرسیدم, با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند:
"درِ آتش را بسته بودند..."
علامه حسن زاده آملی:
تا دهان بسته نشود دل باز نمیشود و تا عبدالله نشوی عندالله نشوی آنگاه از انسان اگر سَر برود, سِر نرود!!!
روزى شيخى نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .شيخ با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى شيخ انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت شيخى اما درحقيقت شيطان ...
ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺷﺶ ﻧﻔﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ;
ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﻃﺮﻑ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﻃﺮﻑ ﭼﭗ ;
ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ; ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﯿﺎﻩ .
ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻔﯿﺪﻫﺎ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻋﻘﻞ، ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻐﺰ
ﺍﺯ ﺩﻭﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻬﺮ، ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺩﻝ
ﺍﺯ ﺳﻮﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺣﯿﺎ، ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺟﺎﯾﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ ﭼﺸﻢ .
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﭼﭗ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻫﺎﻥ ﺳﻮﺃﻝ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺗﮑﺒﺮ،
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺤﻠﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻐﺰ، ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﻋﻘﻞ ﯾﮑﺠﺎﯾﯿﺪ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﻋﻘﻞ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ .
ﺍﺯ ﺩﻭﻣﯽ ﺳﻮﺃﻝ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺣﺴﺪ،
ﻣﺤﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﮔﻔﺖ : ﺩﻝ، ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎ ﻣﻬﺮ ﯾﮏ ﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﻣﻬﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ .
ﺍﺯ ﺳﻮﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﮐﯿﺴﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻃﻤﻊ، ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺮﮐﺰﺕ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ، ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﺣﯿﺎ ﯾﮏ ﺟﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟
ﮔﻔﺖ :ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﻡ ﺣﯿﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ
آوردهاند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است.
گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطاف پذير نيست.
با اين حال براي حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگري ياراي مقابله با آب را ندارد.
نرمي بر سختي غلبه مي كند و لطافت بر خشونت.
همه اين را مي دانند ولي كمتر كسي به آن عمل مي كند.
انسان، نرم و لطيف زاده مي شود و به هنگام مرگ خشك و سخت مي شود.
گياهان هنگامي كه سر از خاك بيرون مي آورند نرم و انعطاف پذيرند
و به هنگام مرگ خشك و شكننده.
پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده
و هر كه نرم و انعطاف پذير، سرشار از زندگي است.
آرام زندگي كن!
هرگز با طبيعت يا همنوعان خود ستيزه مكن و قضاوت مکن و گزند را با مهرباني تلافي کن.
جوانی به خواستگاری دختری رفت،پدر دخترگفت فقط به یک پرسش من پاسخ بده، دخترم مال تو..!
-ساعت چند برای نمازصبح اذان گفته میشه؟
۱ . کنجکاوی را دنبال کنید
“من هیچ استعداد خاصی ندارم .فقط عاشق کنجکاوی هستم “
چگونه کنجکاوی خودتان را تحریک میکنید ؟ من کنجکاو هستم. مثلا پیدا کردن علت اینکه چگونه یک شخص موفق است و شخص دیگری شکست می خورد .به همین دلیل
چارلی و آنتیمو با اینکه ملیتشان فرق داشت اما رفقاقتشان انقدر قوی بود که زباتزد بچه های دانشگاه بودند .به شکلی که در سال آخر وقتی انتیمو نتوانست شش واحد را بگذارند . چارلی هم در جلسه امتحان برگه هایش را سفید داد تا رفیقش سال آخر را تنها نباشد! اما پس از فارق التحصیلی و از وقتی انتیمو ازدواج کرد میانشان فاصله افتاد و همین باعث شد چارلی معتاد شود و البته انتیمو باز هم او را تنها نگذاشت و چند مرتبه او را ترک داد اما پس از چند وقت چارلی دوباره اعتیادش را شروع میکرد و ... تا بالاخره انتیمو یک روز انقدر عصبانی شد که وقتی چارلی برای صدمین بار از او پول خواست تا مواد بخرد انتیمو رفیق قدیمی اش را از خانه بیرون کرد.
چارلی مدتها اواره بود تا ناگهان فرشته نجاتش در هیبت دختری زیبا و ثروتمتد به سراغش امد . لیندا طوری عاشق چارلی شد که توانست او را ترک بدهد تا اینکه یک روز چارلی با زنش به منزل رفیق قدیمی اش رفت و موقع شام بود که چارلی حرف دلش را زد : احمق ترین رفیق عالم من هستم که یک سال عمرم را در دانشگاه هدر دادم به خاطر تو اما تو یک وعده پول مواد را به من ندادی !
انتیمو اما لبخند تلخی زد و گفت :نه من احمق ترین هستم که پول مواد تو را ندادم اما خواهر زیبا و ثروتمندم را فرستادم تا با عشقش تو را از لجنزار خارج کند....
سپس انتیمو سرش را پایین انداخت تا گریه چارلی را نبیند!
مکافیه تو بازار جستجو کنی
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید...
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشهای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ لاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما چهار توپ شیشهای، به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید: " آن چهار توپ شیشهای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است "
در خلال ساعات رسمی روز ، با کارایی وافر به کارتان مشغول شوید و بموقع محل کارتان را ترک کنید. برای خانواده و دوستانتان نیز وقت کافی بگذارید و استراحت کامل و مکفی داشته باشید.
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .
داستان مال زمانیه که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام
زنی در جوار بارگاه امام رضا(ع) آرزوی داشتن فرزند می کرد و با اشک و لابه از خداوند تمنای بچه دار شدن داشت در همین حین صدای گریه زنی به گوشش رسید که می گفت:
بیست سال پیش در همین مکان از تو خاستم تا فرزندی به من عطا کنی و تو حاجتم را بر آورده ساختی اکنون فرزند من مرا از خانه بیرون رانده و به تو پناه آورده ام تا اینک جانم را بستانی خداوندا من از آنچه که برایم مقدر ساختی شکایت کردم و اکنون پشیمانم جانم را بستان که از درد کبودی های کتک های پسرم توان خوابیدن ندارم و ساکت ماند.آن زن به سمتش شتافت و چادرش را بالا زد و دید زن به خواب ابدی فرو رفت. از خواسته ی خود پشیمان شد و گفت:خدایا راضیم به رضای تو.
روزی روزگاری مرد و زن فقیری که شغل آنها درست کردن کره محلی بود باهم مشغول کار بودند. آنها باهم کره ها را گرد میکردند و کنار میگذاشتند و تا اینکه به حدحساب برسد و آنها را به مغازه برای فروش تحویل دهند. وقتی کره ها آماده شد آنرا به مغازه بردند. صاحب مغازه گفت : تو این ها را به عنوان یک کیلو به من میفروشی ولی وزن فعلی اینها نهصد گرم است. مرد فقیر گفت: آقا ما در خانه ترازویی نداریم من مدتی پیش از شما شکر خریدم و از همان یه عنوان ترازو استفاده کردم.
۱_غيبت…تو روشم ميگم
۲_تهمت…همه ميگن
۳_دروغ…مصلحتي
۴_رشوه...شيريني
۵_ماهواره...شبکه هاي علمي
۶_مال حرام ...پيش سه هزار ميليارد هیچه!
۷_ربا...همه ميخورن ديگه
۸_نگاه به نامحرم...يه نظر حلاله
۹_موسيقي حرام....ارامش بخش
۱۰_مجلس حرام... يه شب که هزار شب نميشه
۱۱_بخل...اگه خدا ميخواست بهش ميداد
"خدایا ما را به راه راست هدایت کن"
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که: بانک هرروز صبح یک حساب برات باز میکنه و توش هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار پول میگذاره ولی دوتا شرط داره: یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس میگیرند. نمیتونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگهای منتقل کنی.
هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز میکنه.
شرط بعدی اینه که بانک میتونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل میکنی؟»
«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: "زمان".
این حساب با ثانیه ها پر میشه. هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که میخوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم.
لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو میشه و هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا” از این نعمت برخورداریم ولی بانک میتونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل میکنیم و غصه میخوریم! بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر به زندگیت ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو .
مشکل ما کجاست ؟
ﻧﺰﺩﯾﮏ ٣٨ ﺳﺎﻟﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﻋﺎ ﻭ ﻋﺰﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﮐﺮﺩﯾﻢ؛
٨ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺼﻒ ﺩﻧﯿﺎ ﺟﻨﮕﯿﺪﯾﻢ؛
15 ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﺍﺯ ﻧﺎﺧﻨﮕﯿﺮ
ﺩﻭﺱ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ
ﻣﺜﻪ ﺑﺴﺘﻦ ﺍﺷـــﺘﺒﺎﻫﯽ ﺩﮐﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﻟﺒﺎﺳﻪ !
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻧــﺮﺳﯽ
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﯽ ﺍﺷـــــــــﺘﺒﺎﻩﮐﺮﺩﯼ ...!!
نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام اینپا و آنپا میکرد،نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی؟گفت:گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم،میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟گفت:سپردهام،اما او خدای«گرگها»هم هست!!!
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ . ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدی؟
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ . ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ . ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ . ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ . ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ .»
ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ
دانشجویی میگفت :
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هرکس بعد از یکدقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است.
مسابقه شر وع و بعداز یکدقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت :من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چراکه قرار بود بعداز یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد.!
ما انسانها دراین جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم.
میتوانیم باهم بخوریم.باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
بیاییم حداقل در رانندگی کردنمان تجدید نظر کنیم. چنانچه شایسته دانستید به اشتراک بگذارید شاید انتشارش بر جامعه ای تاثیر گذار باشید.
🔹یک: دانش آموزان همراه هر روز به مدت ربع ساعت به نظافت مدرسه می پردازند و این کار باعث تربیت نسلی متواضع و حریص بر نظافت می گردد.
🔸دو: هر شهروند ژاپنی که سگ داشته باشد، همیشه کیف
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید.
یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش میرفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت میکردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند...
این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود.
این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت:
بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که میبینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم.
من هم که به سن شما بودم همین کار را میکردم و حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید !
من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید !!!
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت:
ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمیتونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر میکنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم !!!
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى خاست و كلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.امیر گفت: اى وزیر ! این چیست كه مى بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم ، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت : بگیر و در انگشت كن ؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى .....در آیه 5 سوره فاطر آمده است:بله ، هرکه هستی باش ،چوپان، وزیر یا وکیل، ولی توجه داشته باش :فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا .....زندگی دنیا شما را نفریبد ....
۱)از زشت رویی پرسیدند:آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟ گفت : در صف کمال.
۲)اگر کسی به تو لبخند نمیزند علت را در لبان بسته خود جستجو کن.
۳)مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است!
۴)همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست!!
۵)با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن!
۶)هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید.
۷)مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد
۸)شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار.
۹)وقتی تنها شدی بدان که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش.
۱۰)یادت باشه که : در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی . به آنچه گریه دار بود میخندی .
۱۱)آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است .
۱۲)کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند .
۱۳)فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد.
در پوشاندن خطای دیگران،شب باش؛
در فروتنی، زمین باش؛
در مهر و دوستی، خورشید باش؛
در هنگام خشم و غضب، کوه باش؛
در سخاوت و یاری به دیگران، رود باش؛
در کنار امدن با دیگران، دریا باش؛
خودت باش همانگونه که مینمایی.
روزگارتان خوش و ایامتان همواره اسمانی و خدایی باد.
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﺒﻠﻮﺭﺕ ﻣﻬﻤﻪ .
ﺍﻫﻞ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻫﻞ ﻭ ﺑﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻬﻤﻪ .
ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﻨﻄﻖ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﻬﻤﻪ .
ﺩﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻋﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﺣﯿﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺭﯾﺎ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﺭﺳﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺳﻢ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته! من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید: چرا ؟گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.
همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود، برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش می نداختم که گفت: این مال من نیست، امانته باید ببرمش.
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ می خواست از خونه بره بیرون ،تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت: ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!
یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.
اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه، مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمی کنی که خوب این که تعهدی نداره، می تونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگه داری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه، ازش لذت ببری. شاید فردا دیگه مال من نباشه.
درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه … و این طوره که آدم ها یه دفعه چشماشون رو باز می کنن، می بینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن، از دست دادن و دیگه مال اون ها نیست …( و این تفاوت عشـق است با ازدواج ).
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان