آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
موضوعات
آمار
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
|
کودکی به مامانش گفت ، من واسه تولدم دوچرخه می خوام . بابی پسر خیلی شری بود . همیشه اذیت می کرد . مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت برات بگیرم ؟ بابی گفت ، آره . مامانش بهش گفت ، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست . من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستدار تو بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد . برای همین نامه رو پاره کرد .
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم . لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد .
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست . درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم .
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده . واسه همین پاره اش کرد . تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا . مامانش دید که کلکش کار ساز بوده ، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش . بابی رفت کلیسا . کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اون جا نیست ، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد . بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت .
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه . اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده !!!
بابی
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان