آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
موضوعات
آمار
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
|
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ، کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند . سنگ زیبایی درون چشمه دید . آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .
در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود . کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .
مرد گرسنه هنگام خوردن نان ، چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت : « آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ » زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .
چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت : « من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . » بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت : « من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم . به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟ »
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان