آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
موضوعات
آمار
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
|
ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ.
ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻫﯿﭽ ﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ. ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ .ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ:
ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ.
ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ، ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ.ﺳﺎل ها ﮔﺬﺷﺖ. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ و ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ.
ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﻣﺮﺩ ﺑه ساﺩﮔﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ می کنه!
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آن ها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
حتما ماجرای راننده ایرانی در کانادا را شنیدهاید که دنده عقب میرفته که به ماشین یک کانادایی میزند . پلیس که میآید، از راننده ایرانی عذرخواهی میکند و میگوید ” لابد راننده کانادایی مست است که مدعی شده شما دنده عقب میرفتید!”
حالا اتفاق جالبتری در اتوبان اصفهان رخ داده:
همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش را متوقف می کند. پلیس میآید کنار ماشین و میگوید:
“گواهی نامه و کارت ماشین!” اصفهانی با لهجه غلیظی میگوید:
” من گواهی نامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست.
من صاحَب ماشینا کشتم .آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلی عقب گذاشتم!
حالاوَم داشتم می رفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتین.”
مامور پلیس که حسابی گیج شده بوده ، بیسیم میزند به فرماندهاش و عین قضیه را تعریف
می كند و درخواست کمک فوری میکند.
فرمانده اش هم می گوید که او کاری نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل میرساند و به راننده اصفهانی میگوید:
آقا گواهی نامه؟ اصفهانی گواهی نامه اش را از توی جیبش در میآورد و میدهد به فرمانده.
فرمانده میگوید: کارت ماشین؟ اصفهانی کارت ماشین را که به نام خودش بوده، از جیبش در میآورد و میدهد به فرمانده.
فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی نیافته، عصبانی دستور میدهد راننده در صندوق عقب را باز کند.
اصفهانی در را باز می کند و فرمانده میبیند که صندوق هم خالی است.
فرمانده که حسابی گیج شده بوده، به راننده اصفهانی میگوید:” پس این مأمور ما چی میگه؟!”
اصفهانی میگوید: “چی می دونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم میخواد بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت میرفتم؟
کشتی ژاپنی وسط دریا بود ...
قبل از رسیدنش به مقصد ، کاپیتان کشتی رفت حموم کند ...
ساعت طلایش که مارک رولکس بود با انگشترش که نگین الماس داشت را درآورد و روی میز گذاشت ..
اما بعد از اینکه از حمام بیرون آمد نه ساعتش را دید و نه انگشترش را .
چهارتا از افسران را صدا کرد
افسر ملوان . افسر مخابرات.رییس دریانوردان و افسرمکانیک و از همه ی آنها فقط یک سوال پرسید ،
اینکه یک ربع قبل کجا بودند ؟
افسرملوان (هندی)گفت : من خواب بودم زیرا کشیک نیمه شب با من بوده
افسرمخابرات (انگلیسی) گفت : من تو اتاق مخابرات مشغول بودم و داشتم خبر رسیدنمان را به بندر بعدی تلگراف میکردم .
رییس دریانوردان (سریلانکایی) گفت : من بالای دکل بودم و داشتم پرچم را که وارونه شده بود ؛ درست میکردم .
افسرمکانیک(مصری) گفت : من تو موتورخونه بودم و داشتم نقص فنی موتور سمت راست را درست میکردم .
به محض اینکه صحبت چهارافسر تموم شد ،کاپیتان دزد ساعت و انگشترش را شناخت .
سوال :
سارق کیست ؟؟؟ و چگونه کاپیتان او را شناخت ؟
1)ﺭﻭﺵ ﺟﺰﻭﻩ ﺍﯼ(ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ):
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﭘﻠﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺳﻮﮊﻩ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺭﻭ ﻣﺪ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ,ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺑﺎ ﻃﺮﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﭘﺨﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﺩﻭﻣﺎﺩ ﺧﻢ ﻣﯿﺸﻪ
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد:
ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟
شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود .
در همین حال مدتی گذشت، تا آن که استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
دو آتشنشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند . آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و می روند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف و خاکستر است و صورت آن یکی به شکل معصومانه ای تمیز .
سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آن ها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد، دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند.
یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:
این داستان کاملا واقعی است!
دوستم تعریف می کرد با مهندس اهل مالزی در میدان پارس جنوبی عسلویه در رابطه پروژه و تاسیسات پالایشگاه صحبت می کردم .ناگهان توجه مهندس مالزیایی به صندوق صدقه های کنار خیابان جلب شد . از من پرسید که این ها چیست ؟
من هم برایش توضیح دادم که: این ها صندوقی است که مردم باریختن پول و صدقه برای حمایت از افراد بی بضاعت و......
مهندس مالزیایی در جا ایستاد و گفت :
مگر شما در کشورتان با چنین ثروت عظیمی ،فقیر و بی بضاعت هم دارید!!!!!
مسئولان یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید، ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
ﺩﯾــﺮﻭﺯ ﮔﻮﺷﯿـﻢ ﺷﺎﺭﮊ ﻧـﺪﺍﺷـﺖ ﮔﻮﺷﯽ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻡ :
ﺳــﻼﻡ ﻋـﺸـﻘــﻢ ﺧـﺴــﺘـﻪ ﻧـﺒـﺎﺷــﯽ
ﺑـﺎﺑـﺎﻡ : ﺳــﻼﻡ ،ﺑـﻪ ﺑــﻪ ﭼــﻪ ﻋـﺠـﺐ ﺍﺯ ﺍﯾــﻦ ﺣـﺮﻓـﺎ ﺯﺩﯼ
ﺷــﻤــﺎ ﻫــﻢ ﺧـﺴـﺘـﻪ ﻧـﺒـﺎﺷـﯽ ﺧـﺎﻧـﻮﻣ !
ﻣـﻨــﻢ ﮐـﻪ ﺩﯾــﺪﻡ ﺑـﺎ ﻣـﺎﻣـﺎﻧـﻢ ﺍﺷـﺘـﺒـﺎﻩ ﮔـﺮﻓـﺘـﻪ جواب ﺩﺍﺩﻡ :
ﺇﻭﻭﻭﻭﻭﻭﺍ ﺭﺿـــﺎ ﺟــﻮﻧـــﻢ ؟ﻣـﮕــﻪ ﻣــﺎ ﭼـﯿـﻤــﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺟــﻮﻭﻧـﺎ ﮐـﻤـﺘـﺮﻩ عزیزم،قلبوﻥ ﮐـﻠـﻪ ﮐـﭽـﻠـﺖ ﺑـﺸـﻢ ﺧـﺐ ﺩﻟـﻢ ﺗـﻨـﮕـﯿـﺪﻩ ﻭﺍﺳـﻪ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧـﻮﺵ ﻧـﺎﻣـﺰﺩﯾـﻤــﻮﻥ.
ﺑـﺎﺑـﺎﻡ : ﻭﺍﻻ ﻫـﯿـﭽــﯿـﻤـﻮﻥ ، ﺟــﻮﻭﻧــﺎﯼ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﮐـﻪ ﺟـﻮﻭﻥ ﻧـﯿـﺴـﺘـﻦ ﯾـﻪ ﻣـﺸـﺖ ﺣـﯿـﻒ ﻧــﻮﻥ ﻣــﺚ مهدی خوﺩﻣـﻮﻧـﻦ دیگه.
ﻣــﻦ: ﺭﺿــﺎ ﺟـﻮﻧــﻢ؟ ﺍﻣــﺮﻭﺯ ﻫــﻮﺍ ﺩﻭﻧـﻔــﺮﻩ ﺱ بریم بیرون ؟
ﺑـﺎﺑـﺎﻡ : ﺑـﺎﺷﻪ ﺑـﺮﯾـﻢ ﻋـﺰﯾـﺰﻡ ﻓـﻘـﻂ ﺣـﻮﺍﺳـﺖ ﺑـﺎﺷـﻪ ﭘـﯿـﺎﻣـﻬـﺎ ﺭﻭ ﭘـﺎﮎ کنی این مهدی میبینه آبروریزی می ﮐـﻨـﻪ ، ﺧـﻮﺩﺕ ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﺩﻭﻧـﯽ ﭼـﻘـﺪ ﺑـﯿـﺸـعوﺭﻩ!
ﻣـﻦ: ﺧـﯿـﺎﻟـﺖ ﺭﺍﺣــﺖ ﺭﺿـﺎ جونم بین ﺧـﻮﺩﻣـﻮﻥ ﻣـﯽﻣـﻮﻧـﻪ ﺷـﻬـﺮﯾـﻪ ﺩﺍﻧـﺸـﮕـﺎﻡ 900ﺗـﻮﻣـﺎﻥ ﺷـﺪﻩ ،ﺷـﻬـﺮﯾـﻪﺭﻭ ﺑـﺮﯾـﺰ ﺗـﺎ ﺑـﯿـﻦ ﺧـﻮﺩﻣـﻮﻥ ﺑـﻤـﻮﻧـﻪ !
ﺑـﺎﺑـﺎﻡ: مهدی به جان خودم اومدم خونه ﭘـﺮﺗـﺖ ﻣـﯿـﮑـﻨـﻢ ﺑـﯿـﺮﻭﻥ،ﺧـﻮﺩﺕ ﺗـﺎ ﺷـﺐ ﻭﺳـﺎﯾـﻠـﺖ ﺭﻭ ﺟـﻤـﻊ ﮐـﻦ ﮔــﻮﺭﺗـﻮ ﮔـﻢ ﮐـﻦ ﺗــﺎ ﮐـﺘـﮏ ﻧـﺨـﻮﺭﺩﯼ!
ﻣـﻨـﻢ جواب ﺩﺍﺩﻡ : ﭘــﺪﺭﻡ ﺟـﺎﺩﻭﮔـﺮ ﺑــﻮﺩ، ﻣــﺮﺍ ﺑــﺎ ﮐـﻤـﺮﺑـﻨـﺪ ﺳـفــﯿـﺪ ﺳـﯿـﺎﻩ ﻣـﯿـﮑـﺮﺩ .
ﺑﺎﺑﺎﻡ : ﺧـﻔـﻪ ﺷـﻮ ﺯﺭ ﻧـﺰﻥ گوساله ﻓـﻘـﻂ ﺟﺮﺃﺕ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﺍﯾـﺴـﺎ ﺧـﻮﻧـﻪ
روزی جمعی از سران حکومتی خدمت اعلی حضرت مشرف شده ، در حال فیض بردن از فرمایشات ملوكانه بودند. وقت ناهار شد. سلطان فرمودند تا سفره ای گسترانیده شد، و دستور دادند تا کله پاچه ای بیاورند، حضار با بهت و تعجب به اعلی حضرت می نگریستند. به سرعت کله پاچه
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همین طور که در کنار استخر قدم مى زدند، فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود، در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ، این ماه برایم یک دوچرخه می خری؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی۵۰۰دلار حقوق بازنشستگی می گیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.
در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود:
از یکی از مقامات ژاپن پرسیدند:
شما تنها کشوری بودید که امریکا علیه تان از بمب اتم استفاده کرد، قاعدتا شما باید بزرگ ترین دشمن آمریکا باشید، پس چراهیچ وقت شعار «مرگ بر آمریکا» سر نمی دهید؟؟؟!!!
او پاسخ داد:
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد.
او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت:مرا از این تله آزاد کن سه آرزوی تو را برآورده کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت: "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛
هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند... بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند: 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم
ﭘﺴﺮﺩﺭ ﭘﺎﺭﮎ ﻋﺎﺷﻖ یک ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ.
ﺭﻓﺖ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ : ﮔﻔﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ
نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی، یک پیله کرم ابریشم را بر روی درختی می یابد. درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد،؛ اندکی منتظر می ماند، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد، تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد. با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند. اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان