حکمت و حکایت - 41

حکمت و حکایت

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 2 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 1,231 بازدید دیروز : 141 ورودی امروز گوگل : 6 ورودی گوگل دیروز : 2 آي پي امروز : 106 آي پي ديروز : 60 بازدید هفته : 2,664 بازدید ماه : 4,978 بازدید سال : 20,430 بازدید کلی : 481,000 اطلاعات شما
    آی پی : 3.145.107.130 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1076 admin
    3 285 admin
    1 306 admin
    4 218 admin
    0 182 admin

    تبلیغات

    رحمت بر کفن دزد پیشین !!

    رحمت بر کفن دزد پیشین !!

    آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت:
    پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود .اکنون که در بستر مرگم و فرشتهء مرگ را نزدیک حس می کنم ،بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی می کند. از تو می خواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.
    پسر گفت: ای پدر چنان کنم که می خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.
    پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
    از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی به ماتحت آن مردگان فرو می کرد و از آن پس خلایق می گفتند خدا کفن دزد پیشین را بیامرزد که فقط می دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی داشت !


    LIKE UNLIKE

    تفاوت عشق با ازدواج

    تفاوت عشق با ازدواج

    یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته!  من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.

    چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید: چرا ؟گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

    همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود، برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش می نداختم که گفت: این مال من نیست، امانته باید ببرمش.

    به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

    در آخرین لحظه که پدر بزرگ می خواست از خونه بره بیرون ،تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت: ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!

    یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.

    اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه، مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمی کنی که خوب این که تعهدی نداره، می تونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگه داری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه، ازش لذت ببری. شاید فردا دیگه مال من نباشه.
    درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه … و این طوره که آدم ها یه دفعه چشماشون رو باز می کنن، می بینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن، از دست دادن و دیگه مال اون ها نیست …( و این تفاوت عشـق است با ازدواج ).


    LIKE UNLIKE

    تیمارستان کدام است !؟

    تیمارستان کدام است !؟

    برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان های روانی رفتیم.
    بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند.
    وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکت ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو می کردند.
    بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری می نشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید.
    پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود…


    ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این ور دیوار است یا آن ور دیوار؟!!


    LIKE UNLIKE

    سختی های زندگی ساز

    سختی های زندگی ساز

    ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﻮﺯﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﻣﺮ ﮐﻒ ﭘﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎی ﻣﺮﻣﺮﯾﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ می رﻓﺘﻨﺪ . ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﺪ.

    ﺷﺒﯽ ﺳﻨﮓ ﻣﺮﻣﺮﯾﻨﯽ ﮐﻪ ﮐﻒ ﭘﻮﺵ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

    ﺍﯾﻦ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﭘﺎ می گذﺍﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ؟ﻣﮕﺮ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎ ﻫﺮﺩﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﻌﺪﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ! ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﻻﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﮐﯿﻢ !

    ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎﺩﺕ ﻫﺴﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺳﺎﺯ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭﯾﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ، ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟

    ﺳﻨﮓ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺁﻩ، ﺁﺧﺮ ﺍﺑﺰﺍﺭﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﺳﯿﺐ می رﺳﺎﻧﺪ. ﮔﻤﺎﻥ می کرﺩﻡ می خوﺍﻫﺪ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﺩﻫﺪ.

    ﻣﻦ ﺗﺤﻤﻞ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.

    ﻭ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ می کرﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺣﺘﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯽ ﻧﻄﯿﺮ ﺑﺴﺎﺯﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﻡ . می دﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ،ﮔﻨﺠﯽ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﭘﺲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﭼﻪ می خوﺍﻫﯽ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺰﻥ ، ﺑﺘﺮﺍﺵ ﻭ ﺻﯿﻘﻞ ﺑﺪﻩ. ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﻭ ﻟﻄﻤﻪ ﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﺍﺑﺰﺍﺭﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ می زﺩﻧﺪ،همه ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ می شدﻧﺪ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺷﻮﻡ.

    ﺍﻣﺮﻭﺯ نمی توﺍﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﭘﺎ می گذﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻋﺒﻮﺭ می کنند.

    کسی که در زندگی توان تحمل سختی ها را ندارد،به جایی نمی رسد.


    LIKE UNLIKE

    وصیت نامه،طنز

    وصیت نامه،طنز

    پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.

    بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.

    دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.

    دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:

    خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو به دست آوردید؟

    پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام !

    هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم …

    فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام !


    LIKE UNLIKE

    لامپ رشته ای ادیسون

    لامپ رشته ای ادیسون

    توماس ادیسون دو هزار ماده مختلف را برای ساختن رشته لامپ امتحان کرد. هیچ کدام از این مواد رضایت بخش نبودند. دستیار ادیسون گله می کرد که:
     «همه کارمان بیهوده بود و چیزی یاد نگرفتیم.»
    ادیسون با اعتماد زیادی گفت:
     «ما راه درازی را طی کردیم و کلی چیز یاد گرفتیم. اکنون ما می دانیم که دو هزار ماده وجود دارد که نمی توانیم در ساختن یک لامپ خوب از آن ها استفاده کنیم.»


    LIKE UNLIKE

    یک لیوان شیر بزرگ

    یک لیوان شیر بزرگ

    پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند... با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که


    LIKE UNLIKE

    جراح قلب و تعمیركار

      جراح قلب و تعمیركار

    روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد. تعمیركار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزای ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را كامل باز می كنم و تعمیرش می كنم. در حقیقت من آن را زنده می كنم. حال چطور درآمد سالیانه من یك صدم شماست؟

    جراح نگاهی به تعمیركار انداخت و گفت: اگر می خواهی درآمدت 100 برابر شود این بار سعی كن زمانی كه موتور در حال كار است آن را تعمیر كنی!!!!


    LIKE UNLIKE

    شهیدی که عکس یک زن بر بدنش خالکوبی شده بود!

    شهیدی که عکس یک زن بر بدنش خالکوبی شده بود!

    پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند، می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش.


    من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی


    LIKE UNLIKE

    داستـان خوشمـزه تریـن ساندویـچ دنیـا

    داستـان خوشمـزه تریـن ساندویـچ دنیـا

    سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. این قدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد.

    چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد، لیموناد را تا آخرین


    LIKE UNLIKE

    داستانی واقعی و جالب درباره تاثیر دعا

    داستانی واقعی و جالب درباره تاثیر دعا

    پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، باعجله به فرودگاه رفت .

    بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیک ترین فرودگاه را داشته باشیم .

    دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آن ها گفت :


    LIKE UNLIKE

    قصه ای زیبا و تاثیرگذار

    قصه ای زیبا و تاثیرگذار

     سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند:
    می خواهیم این مرد را که پدرمان را کشته، قصاص کنی.
    امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟
    آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر این ها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من ...


    LIKE UNLIKE

    قانون گدایی!

     قانون گدایی!

    گدای مشهوری بود به نان «عباس دَوس» که در گدایی مشهور بود. روزی در حمام جوانی به نزد او آمد و گفت: «می‌خواهم از تو گدایی یاد بگیرم و شاگرد تو باشم.»
    عباس دَوس گفت: «گدایی شاگردی نمی‌خواهد، فقط سه قانون مهم دارد:
    1- گدایی کن از هر کسی که باشد،
    2- گدایی کن هرجا که باشد،
    3- حاصل گدایی را قبول کن هرچه باشد.»
    سپس عباس دَوس وارد حمام شد و به نوره‌خانه رفت تا موهای زائد بدنش را از بین ببرد.
    ناگهان همان جوان به در زد و گفت: « در راه خدا به من کمک کنید!!!»
    عباس گفت: «من عباس دوس ، استاد همه‌ گدایان هستم. از من هم گدایی می‌کنی؟!!
    گفت: «خودت گفتی گدایی کن از هر کسی که باشد!!!
    پرسید: «آخر در نوره‌خانه‌ حمام که من لخت مادرزادم؟»
    گفت: «خودت گفتی گدایی کن هرجا که باشد!!»
    پرسید: «فعلاً مقداری نوره(واجبی) و موی زائد!! بدنم موجود است. قبول می‌کنی؟»
    جوان دستش جلو آورد و گفت: «قبول می‌کنم!! خودت گفتی حاصل گدایی را قبول کن، هرچه باشد!!»
    عباس دوس گفت: «احسنت که یک روزه توانستی تمام درس‌های من را یاد بگیری!»


    (نقل به مضمون از کتاب لطائف‌الطوائف)

    حالا ما ملت ایران شده‌ایم شادگرد ممتاز «عباس دَوس» هر سهمیه‌ای و در هر صفی حاضریم!


    LIKE UNLIKE

    کثیف ترین و نجس ترین چیزها

     کثیف ترین و نجس ترین چیزها

     روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست.
    برای همین کار وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترین ها را پیدا کند و در صورتی که آن را پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
    وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرف ها و صحبت های مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمی زاد اشرف مخلوقات باشد.
    عازم دیار خود می شود. در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم. شاید جواب تازه ای داشت !!!
    بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید:

    من جواب را می دانم ، اما یک شرط دارد !

    وزیر نشنیده شرط را می پذیرد. چوپان هم می گوید:

    تو باید مدفوع خودت را بخوری !!!
    وزیر آن چنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ،ولی چوپان به او می گوید:

    تو می توانی من را بکشی، اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای، غلط است. تو این کار را بکن. اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی، من را بکش.
    خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد !!!
    سپس چوپان به او می گوید:

    " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است، بخوری" !!!!


    LIKE UNLIKE

    دستان دعا کننده

    دستان دعا کننده

    این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد. در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد، تن می داد. در همان وضعیت اسفناك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بچه)


    LIKE UNLIKE

    آدم های خاکستری!!

    آدم های خاکستری!!

     از گورخره پرسیدم :
     توسفیدی و راه راه سیاه داری،یا این که سیاهی و راه راه سفید داری ؟!

    گوره خره به جای جواب دادن پرسید :تو خوبی، فقط عادت های بد داری ،یا بدی و چند تا عادت خوب داری ؟!

    ساکتی ، بعضی وقت ها شیطونی ،یا شیطونی بعضی وقت ها ساکت می شی ؟!

    ذاتاً خوشحالی ، بعضی روزها ناراحتی ،یا ذاتاً افسرده ای، بعضی روزها خوشحالی ؟!

    لباس هات تمیزن ، فقط پیرهنت کثیفه ،یا کثیفن و شلوارت تمیزه ؟!

    و گورخر پرسید و پرسید و پرسید ... و بعد رفت.

    دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نمی پرسم !

    (شل سیلور استاین)


    LIKE UNLIKE

    انیشتین و چارلی چاپلین

    انیشتین و چارلی چاپلین

    انیشتین و چارلی چاپلین یکدیگر را در سال 1931 ملاقات کردند.انیشتین به چارلی چاپلین گفت: می دانی آنچه که باعث شهرت تو شده ،چیست؟! "این است که تو حرفی نمی زنی و همه حرف تو را می فهمند."چارلی هم با خنده پاسخ داد: تو نیز می دانی آنچه باعث شهرتت شده، چیست؟! "این است که تو با این که حرف می زنی، هیچ کس حرف هایت را نمی فهمد."


    LIKE UNLIKE

    سبب گریه ملاصدرا

    سبب گریه ملاصدرا

    زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
    در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
    از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
    لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
    در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
    اومدی به پشت بوندی/ اومدی فرش و تکوندی
    اومدی گردی نبوندی / اومدی خودت و نشوندی
    در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
    او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
    چرا این گونه گریه می کنی؟
    ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
    گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت، من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.


    LIKE UNLIKE

    ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍین که ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ

    ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍین که ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ

    روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند.
    ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ می زند، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمی شود.
    ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند.
    ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍین که ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود.
    ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ می فرستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍین که ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند، پول را در جیبش می‌گذارد.
    ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند.
    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید.
    ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ،
    ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد، ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.
    ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ.
    بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ، ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ،ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍین که ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.


    LIKE UNLIKE

    دنیای مجازی

    دنیای مجازی

    یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی لاینامو چک میکردم.
    یه پسر 5 6 ساله امد گفت عمو یه ادامس میخری؟
    گفتم همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم
    گفت باشه نشست
    بعد مدتی گفت :عمو داری چیکار میکنی
    گفتم تو فضای مجازی میگردم
    گفت اون دیگه چیه عمو؟
    خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی5- 6 ساله بشه
    گفتم عمو :فضای مجازی جایی یه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی
    گفت عمو فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم
    گفتم مگه اینترنت داری
    گفت نه عمو
    بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم
    مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم
    وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو آب فک میکنیم سوپه
    تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم
    صب خواهرم میره بیرون چون پول نداریم میگن تن فروشی میکنه ولی نمیفهمم وقتی میاد خونه تنش سر جاشه.
    من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم
    مگه این دنیای مجازی نیست عمو
    اشکامو پاک کردم
    نتونستم چیزی بگم
    فقط گفتم اره عمو دنیای تو مجازی تراز دنیای منه


    LIKE UNLIKE

    ليست صفحات

    تعداد صفحات : 45

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد