حکمت و حکایت,داستان کوتاه طنز,داستان من و,داستان,داستان واقعی,حکایت,جک,جک جدید,جک باحال,داستان طنز,د - 2

حکمت و حکایت,داستان کوتاه طنز,داستان من و,داستان,داستان واقعی,حکایت,جک,جک جدید,جک باحال,داستان طنز,داستان کوتاه طنز,داستان خنده دار,لطیفه

حکمت و حکایت,داستان کوتاه طنز,داستان من و,داستان,داستان واقعی,حکایت,جک,جک جدید,جک باحال,داستان طنز,داستان کوتاه طنز,داستان خنده دار,لطیفه

نقشه سایت

خانه
خوراک

آمار

    آمار مطالب
    کل مطالب : 896 کل نظرات : 15 آمار کاربران
    افراد آنلاین : 3 تعداد اعضا : 23 آمار بازدید
    بازدید امروز : 989 بازدید دیروز : 141 ورودی امروز گوگل : 6 ورودی گوگل دیروز : 2 آي پي امروز : 97 آي پي ديروز : 60 بازدید هفته : 2,422 بازدید ماه : 4,736 بازدید سال : 20,188 بازدید کلی : 480,758 اطلاعات شما
    آی پی : 3.128.198.60 مرورگر : Safari 5.1 سیستم عامل : امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

    آرشیو

    امکانات جانبی

    جدید ترین مطالب

    تاریخ : شنبه 16 شهریور 1398در درون خود چه دارید؟
    تاریخ : پنجشنبه 14 شهریور 1398یا ابوالفضل العباس
    تاریخ : چهارشنبه 13 شهریور 1398یا زهرا
    تاریخ : یکشنبه 10 شهریور 1398الاغ و امید
    تاریخ : پنجشنبه 15 مرداد 1394 امروز متوجه شدم که من در آینده زندگی میکنم
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    تاریخ : یکشنبه 11 مرداد 1394سوار تاکسی بین شهری شدم،
    تاریخ : شنبه 10 مرداد 1394خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394👈 فاصله حرف تا عمل
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394لزوما هر چه در نت منتشر میشود نمیتواند صحیح باشد
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ، هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویس
    تاریخ : جمعه 09 مرداد 1394خانه
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394افرادي كه انرژى مثبت دارند
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394شنیدن عبارت «دوستت دارم
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    تاریخ : پنجشنبه 08 مرداد 1394 مارلون براندو
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394او حتی لحظه ای هم ناامید نشد
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394 داستان سگ باهوش و صاحب ناشکر
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394از لابلای پیج اینستاگرام مهراب قاسم خانی
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394خاطره ای از مهراب قاسم خانی در مورد سیامک انصاری
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394آشغال سيب
    تاریخ : چهارشنبه 07 مرداد 1394هر پادشاهي ابتدا يک نوزاد بوده
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 چنار عباسعلی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394 آسیب های انرژی منفی
    تاریخ : سه شنبه 06 مرداد 1394تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتا نزدیک
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تو خوبی عزیزم خوب خوب خوب !
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394زندگی در لحظه
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394آموزنده
    تاریخ : دوشنبه 05 مرداد 1394تغییر نگاه به زندگی
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394احترام
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394اصل ۷۰ به ۳۰ چیست؟
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394نامه ای سرگشاده به والدین لطفا با من بازی کنید
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394سگ قاسم خان
    تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394ماهواره یا خانه خراب کن

    درباره ما

    حکمت و حکایت
    گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود / حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

    کمی طاقت داشته باشید...
    عنوان پاسخ بازدید توسط
    1 1076 admin
    3 285 admin
    1 306 admin
    4 218 admin
    0 182 admin

    تبلیغات

    رقابت و نوآوری

    رقابت و نوآوری

    روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.

    فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.
    سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند. يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري. اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم. بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.


    LIKE UNLIKE

    ازدواج با دختر پولدار

    ازدواج با دختر پولدار

    یکی از دوستام با یه دختر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش ازدواج کنه، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که ۵ ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه، دختره هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!!
    از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش!
    من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم، ۱۰ جور خودکار واسش عوض کردم، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش، چایی ریختم روش و گل گذاشتم لای برگه ها و اونم تا میتونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ دختری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن طرف، دفتر خاطرات رو بُرد تقدیم ایشون کرد… دختره در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سرش کوبید و گفت:
    - منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه 1393 هست!! تو ۵ ساله داری تو این خاطره مینویسی؟ و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است.


    LIKE UNLIKE

    درد دل یه مرد متاهل

    درد دل یه مرد متاهل

    آقا ما يه بار مغز پروانه خورديم رفتيم زن گرفتيم،
    يني شيرين ترين و فرحبخشترين لحظات عمرمونو در زندگي زناشويي تجربه کرديم...
    ميرفتيم سر کار ، زنمون ميگفت :
    چرا انقد ميري سر کار؟
    چرا به من نميرسي؟

    ميمونديم تو خونه ميگفت:
    چرا نميري سر کار؟
    پس کي ميخواد پول بياره تو اين خونه؟

    ميشستيم رو مبل ميگفت:
    من بايد از صبح تا شب تو اين خونه جون بکنم جنابعالي رو مبل لم بدي؟

    پا ميشديم کمکش کنيم ميگفت:
    اومدي خرابکاري کني؟

    قيافه مون ژوليده پوليده بود ميگفت؛
    تو اصلاٌ بخاطر من به خودت نميرسي!

    به خودمون ميرسيديم ميگفت:
    داري خودتو برا کي خوشگل ميکني؟

    از دستپختش تعريف نميکرديم ميگفت:
    تو اصلاٌ قدرشناس زحمتاي من نيستي!

    تعريف ميکرديم ، ميگفت:
    ها؟ چه گندي زدي که حالا با اي حرفا ميخواي وجدانتو راحت کني؟...
    ها ها ها ها ها...

    "اگه يه روز بهت گفتن بين زن گرفتن و سرطان گرفتن يکي رو انتخاب کن ،
    اصلاٌ از اسمش نترس...
    با شيمي درماني درست ميشه!!!!!


    LIKE UNLIKE

    شکل ارائه شما مهمه

    شکل ارائه شما مهمه

    دو تا خانم تو محل کارشون داشتند با هم صحبت می کردند ...

    اولی : دیشب، شب خیلی خوبی برای من بود. تو چه طور؟
    دومی : مال من که فاجعه بود. شوهرم وقتی رسید خونه ظرف سه دقیقه شام خورد و بعد از دو دقیقه رفت تو رخت خواب و خوابش برد. به تو چه جوری گذشت ؟
    اولی : خیلی شاعرانه و جالب بود. شوهرم وقتی رسید خونه گفت که تا من یه دوش می گیرم تو هم لباساتو عوض کن بریم بیرون شام. شام رو که خوردیم تا خونه پیاده برگشتیم و وقتی رسیدم منزل شوهرم خونه رو با روشن کردن شمع رویایی کرد.
     گفت وگوی همسران این دو زن :

    شوهر اولی : دیروزت چه طوری گذشت ؟
    شوهر دومی : عالی بود. وقتی رسیدم خونه شام روی میز آشپزخونه آماده بود. شام رو خوردم و بعدش رفتم خوابیدم. داستان تو چه جوری بود ؟
    شوهر اولی : رسیدم خونه شام نداشتیم، برق رو قطع کرده بودند چون صورت حسابشو پرداخت نکرده بودم بنابراین مجبور شدیم بریم بیرون شام بخوریم. شام هم بیش از اندازه گرون تموم شد و مجبور شدیم تا خونه پیاده برگردیم. وقتی رسیدم خونه یادم افتاد که برق نداریم و مجبور شدم چند تا شمع روشن کنم ...

    نتیجه اخلاقی :

    این که اصل داستان چیه، مهم نیست . شکل ارائه شما مهمه ...


    LIKE UNLIKE

    وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند

    وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند

    یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
    یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
    خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
    اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…
    رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
    گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!
    نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!


    LIKE UNLIKE

    نشانت را نشانش بده

    نشانت را نشانش بده

    مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
     باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.
     دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
    باشه، ولی اونجا نرو.
     مامور فریاد می زنه: آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم. بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
    اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
    بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟
     دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
     کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
     به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:
     نشان. نشانت را نشانش بده !


    LIKE UNLIKE

    اگر در دوره حافظ و سعدی, فردوسی و... تلفن بود

    اگر در دوره حافظ و سعدی, فردوسی و... تلفن بود

    فکر میکنید اگر در دوره حافظ و سعدی, فردوسی و... تلفن بود اونم از نوع منشی دار, منشی تلفن خونشون چی میگفت؟!

    پیغامگیر حافظ:
    رفته ام بیرون من از کاشانه خود غم مخور/ تا مگر بینم رخ جانانه خود غم مخور/ بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام/ زان زمان کو باز گردم خانه خود غم مخور

    پیغامگیر سعدی:
    از آوای دل انگیز تو مستم/ نباشم خانه و شرمنده هستم/ به پیغام تو خواهم گفت پاسخ/ فلک گر فرصتی دادی به دستم

    پیغامگیر باباطاهر:
    تلیفون کرده ای جانم فدایت/ الهی مو به قربون صدایت/ چو از صحرا بیایم,نازنینم/ فرستم پاسخی از دل برایت

    پیغامگیر فردوسی:
    نمیباشم امروز اندر سرای/ که رسم ادب را بیارم به جای/ به پیغامت ای دوست گویم جواب/ چو فردا برآید بلند آفتاب

    پیغامگیر خیام:
    این چرخ فلک,عمر مرا داد به باد/ممنون توام که کرده ای از من یاد/رفتم سرکوچه,منزل کوزه فروش/آیم چو به خانه,پاسخت خواهم داد

    پیغامگیر منوچهری:
    از شرم,به رنگ باد باشد رویم/ در خانه نباشم که سلامی گویم/بگذاری اگر پیام,پاسخ دهمت/ زان پیش که همچو برف گردد رویم


    LIKE UNLIKE

    در يك پیج انگلیسی زبانی نوشته بود

     در يك پیج انگلیسی زبانی نوشته بود

    ‬ در يك پیج انگلیسی زبانی نوشته بود:
    بهشت جاییست که در آن پلیس هایش بریتانیایی باشند، آشپزهایش ایرانی، صنعت کارهایش آلمانی وکارگرانش چینی عاشقانش فرانسوی، حوریهایش مانکنهای ایتالیایی در حالی که همۀ اینها توسط سوئیس اداره می شود.
    جهنم جاییست که پلیس هایش آلمانی باشند، آشپزهایش تايلندي، صنعت کارانش چيني و کارگرانش افغانی عاشقانش سوئیسی،حوریهایش آفریقایی در حالی که همۀ اینها توسط ایرانی هااداره می شود


    LIKE UNLIKE

    حمایت رستم از افزایش جمعیت

    حمایت رستم از افزایش جمعیت

    شنیدم که رستم یل چیره دست
    به تهمینه یک نامه بنوشته است
    که از پیش مامانت این ها بیا
    همین هفته لطفا به اینجا بیا
    وجودت در این برهه مشکل گشاست
    بیا تا بگویم که مشکل کجاست
    خودت هم شنیدی در اخبار ها
    بنابر نمودار و آمارها
    از آنجا که بی حال و کم همتیم
    گرفتار کمبود جمعیتیم

    بقیه در ادامه مطلب


    LIKE UNLIKE

    با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود

    با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود

    جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
    بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
    همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
    آری من مسلمانم.
    جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
    پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
    پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
    جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
    آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
    افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
    پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
    چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...تصویر: /weblog/file/forum/smiles/18.gif


    LIKE UNLIKE

    ﺁﻳﺎ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺘﻴﺪ

    ﺁﻳﺎ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺘﻴﺪ

    ﺁﻳﺎ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺘﻴﺪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯿﺪ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ همسرانتان ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﺍﺑﻔﻬﻤﯿﺪ ! . . . . . . . . . . . . . . . . ﺑﻄﻮﺭ ﻣﺜﺎﻝ : ﺍﮔﻪ ﯾﮏ لنگ كفش ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺶﺑﺎﺷﻪ ، یعنی ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﻪ

    بقیه در ادامه مطلب

     


    LIKE UNLIKE

    رضا شاه ودرشکه چی

    رضا شاه ودرشکه چی

    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺘﻦ : ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺩﺭﺷﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ . ﻟﺒﺎﺱ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﺨﺺ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
    ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺗﻮﭘﺨﻮﻧﻪ
    ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺭﺷﮑﻪ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ : ﺁﻫﺎﯼ ﺗﺎ ﺷﻤﺮﻭﻥ ﭼﻔﺪﺭ ﻣﯿﺒﺮﯼ ؟
    ﺩﺭﺷﮑﻪ ﭼﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺸﻨﺎﺳﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎ ﺑﺎ ﻧﺮﺥ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ
    ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ : 5 ﺷﺎﻫﯽ ؟
    ﯾﺎﺭﻭ : ﺑﺮﻭ ﺑﺎﻻ
    ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ : 10 ﺷﺎﻫﯽ ؟
    ﯾﺎﺭﻭ : ﺑﺮﻭ ﺑﺎﻻ
    ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ : 15 ﺷﺎﻫﯽ ؟


    LIKE UNLIKE

    گوشه ای از سوتی های جالب جواد خیابانی

    گوشه ای از سوتی های جالب جواد خیابانی

    ساعت 1:30 بامداد است الان دیگه امروز نیست در واقع الان دیگه فرداست ما الان تو امروز نیستیم ما دیگه الان رفتیم تو فردا...

    مسی خیلی بهتر از کریستیانو رونالدو هستش ولی انصافا رونالدو هم هیچی از مسی کم نداره..

    پاهاشو باز کرده سینشو داده جلو حالا دستاشو باز میکنه یعنی میخاد چیکار کنه این کریس رونالدو...

    باران به شدت در حال وزیدنه

    کریم انصاری فرد هیچ نسبتی با برادران انصاری فرد نداره مخصوصا با محمد حسن انصاری فرد

    خستگی رو میشه در ساق پای بازیکنا دید

    تا مسی چند تا دریبل میزنه من هفته بسیج رو خدمت شما تبریک عرض کنم

    عجب گلی میزنه این لمپارد چه شوتی زد چقد شبیه گل اولش بود...خب این تصویر آهسته همون گل قبلی بود

    یک شوت کاملا بی هدفففففففف و بله!!! توی دروازه ه ه ه ه...


    LIKE UNLIKE

    ﺟﻨﺴﯿﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﭼﯿﻪ

    ﺟﻨﺴﯿﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﭼﯿﻪ

    ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪ \"ﺟﻨﺴﯿﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﭼﯿﻪ؟\"
    ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺠﺎﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﮐﻼﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩ :
    ﺁﻗﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻣﺬﮐﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﻮﻧﺚ .
    ﺍﺯ ﻫﺮ ﮔﺮﻭﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺷﺪ 4 ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ :
    ﮔﺮﻭﻩ ﺁﻗﺎﯾﺎﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻗﻄﻌﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻮﻧﺚ ﺑﺎﺷﻪ ﭼﻮﻥ :
    1- ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﺯﻧﺪﮔﺎﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻖ ﺩﺍﺧﻠﯿﺸﺎﻥ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ
    2- ﺯﺑﺎﻥ ﻓﻄﺮﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭﮎ ﻧﯿﺴﺖ
    3- ﺣﺘﯽ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﺭ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﺪﺗﺸﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ‏( ﺑﻪ ﺭﺥ ﺑﮑﺸﻨﺪ‏)
    4- ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺗﻌﻬﺪﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ، ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﺼﻒ ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺮﺝ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺟﺎﻧﺒﯿﺶ ﮐﻨﯽ .
    ﮔﺮﻭﻩ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺬﮐﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﭼﻮﻥ :
    1- ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﮕﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ، ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻭﺷﻨﺸﻮﻥ ﮐﻨﯽ
    2- ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻦ ﻓﮑﺮ ﮐنن
    3-ﺍﺯ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺣﻞ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻣﯽ ﺭﻩ، ﺍﻣﺎ ﻧﺼﻒ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻣﺸﮑﻠﻦ؛
    4- ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﺗﻌﻬﺪﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺍﮔﻪ ﯾﮏ ﻛﻤﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ، ﯾﮏ ﻣﺪﻝ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .


    LIKE UNLIKE

    صحنه دار پخش نکنید

    صحنه دار پخش نکنید
    دیشب ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺎ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﯿﻤﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ. ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺍﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺍﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ .

    ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻡ ﺧﺸﺘﯽ ﻣﯽ ﺍﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ..

    ﭘﺪﺭﻡ : ﭼﺮﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﺪ؟ﭼﺮﺍ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﻨﻪ ﺩﺍﺭ ﭘﺨﺶﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
    ﺁﻗﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺩﺍﺭﻡ ..

    ﺻﺪﺍﯼ ﺿﻌﯿﻔﯽ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ : ﺁﻗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﮐﺪﺍﻡ ﻓﯿﻠﻢ ﺻﺤﻨﻪﺩﺍﺭ؟ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﭘﺨﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ؟ !!!!
    ﭘﺪﺭﻡ :ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ؟ﻣﺜﻼ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎﺕ ﺳﺲ ﻣﺎﯾﻮﻧﺰ .ﮐﻪ ﯾﮏﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮﻩ،ﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﻮﺵ ﺭﻧﮕﯽ ﭼﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﻭ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ .

    ﯾﺎ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺁﻥ ﯾﺨﭽﺎﻝ ” ﺳﺎﯾﺪ ﺑﺎﯼ ﺳﺎﯾﺪ”ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﻫﺎﯾﻪ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ .ﯾﺨﭽﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺧﺮﯾﺪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺩﻫﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﭘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ..

    ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﭽﻪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ ..
    ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻫﺪ .ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ …
    ﺁﻗﺎ …. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻨﺪ . ﺯﯾﺎﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ. ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺠﺎﯼ دست ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺧﺎﺭﺟﯽ . ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ هم ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ؟؟؟

    LIKE UNLIKE

    بهترین سالهای عمرم را درآغوش زنی گذراندم که همسرم نبود

    بهترین سالهای عمرم را درآغوش زنی گذراندم که همسرم نبود

    استاد توی درسش گفت :بهترین سالهای عمرم را درآغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!
    طلبه های حاضر در مسجد همه تعجب کردند.
    بعد استاد ادامه دادبله ،،در آغوش مادرم تربیت شدم!
    همه تکبیر گفتندوتوی چشم خیلیها اشک جمع شد....
    یکی از شاگردان رفت توی خونه دیدهمسرش توی آشپز خانه داره قیمه حاضرمیکنه،بهش گفت :بهترین سالهای عمرم رو توی آغوش زنی گذروندم که همسرم نبود!...
    زن گفت :چی!!!!؟........
    ومردقبل ازاینکه حرفشو کامل کنه از هوش رفت. و هنوز به خاطر تابه ای که به سرش خورده به هوش نیومده!!\'...برا سلامتيش دعااااا كنين


    LIKE UNLIKE

    امسال زمستان سختی در راه است

    امسال زمستان سختی در راه است

    پائیز بود و سرخپوست ها از رئیس جدید قبیله پرسیدند که زمستان پیش رو سرد خواهد بود یا نه. از آنجایی که رئیس جدید از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قدیمی سرخپوست ها چیزی نیاموخته بود. او با نگاه به آسمان نمی توانست تشخیص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراین برای اینکه جانب احتیاط را رعایت کند به افراد قبیله گفت که زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان باید هیزم جمع کنند.

    چند روز بعد ايده اي به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسي تماس گرفت و پرسيد:آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟
    كارشناس هواشناسي پاسخ داد:به نظر مي رسد اين زمستان واقعاً سرد باشد.
    رئيس جديد به قبيله برگشت و به افرادش گفت كه هيزم بيشتري انبار كنند. يك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسي پرسيد: آيا هنوز فكر مي كنيد كه زمستان سردي پيش رو داريم؟
    كارشناس جواب داد:بله، زمستان خيلي سردي خواهد بود.
    رئيس دوباره به قبيله برگشت و به افراد قبيله دستور داد كه هر تكه هيزمي كه مي بينند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسي پرسيد:آيا شما كاملاً مطمئن هستيد كه زمستان امسال خيلي سرد خواهد بود؟
    كارشناس جواب داد: قطعاً و به نظر مي رسد زمستان امسال يكي از سردترين زمستان هايي باشد كه اين منطقه به خود ديده است.
    رئيس قبيله پرسيد:شما چطور مي توانيد اين قدر مطمئن باشيد؟
    كارشناس هواشناسي جواب داد:چون سرخپوست ها ديوانه وار در حال جمع آوري هيزم هستند!!!!


    LIKE UNLIKE

    پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره

    پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره

    خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.

    خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.

    خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟

    این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!


    LIKE UNLIKE

    کی بیشتر می فهمه!

    کی بیشتر می فهمه!
    شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟

    LIKE UNLIKE

    بیل گیتس در رستوران

    بیل گیتس در رستوران

    بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

    بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

    پیشخدمت : من متعجب شدم ....

    بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در 

    درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

    گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

    او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

     


    LIKE UNLIKE

    لالایی

    لالایی

    زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
    پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
    این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

    پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
    پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
    از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !


    LIKE UNLIKE

    امتحان فیزیک

    امتحان فیزیک

    استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند

    شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

    دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد

     من پنجره کوپه را پائین


    LIKE UNLIKE

    کی میره نمک بیاره

    کی میره نمک بیاره

    یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
     سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
    او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
    در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!نیشخند


    LIKE UNLIKE

    انیشتین و راننده اش

    انیشتین و راننده اش

    انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

    راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...

    او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
    به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!


    LIKE UNLIKE

    حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید»

    حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید»

    دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر  حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید»  توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
      ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
    ۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
    ۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
    ۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
    ۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
    ۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
    ۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.

    از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!

    عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!


    LIKE UNLIKE

    غول چراغ جادو و آخرین آرزو

    غول چراغ جادو و آخرین آرزو

     

     

    یک روزمسئول فروش، منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند. ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده،آن را لمس می کنندوغول چراغ ظاهرمی شود. غول میگه: من برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده میکنم... منشی می پره جلو ومیگه: « اول من، اول من!. من میخوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی ازدنیانداشته باشم. »... پوووف! منشی ناپدیدمیشه.

    سپس مسئول فروش می پره جلو ومیگه: « حالا من ،حالا من!... من میخوام توی هاواییکنارساحل لم بدم، یه ماساژورشخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنیخنک وتمام عمرم حال کنم. » ... پوووف! مسؤل فروش هم ناپدیدمیشه... سپس غول به مدیرمی گوید:حالانوبت توئه... مدیرمیگه: « من می خوام که اون دوتاهردوشون پس ازناهار توی شرکت باشن » ! نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه دهید اول رییس تان صحبت کند.

    یاد گفتگوهای 5+1 هسته ای افتادم!!!!!


    LIKE UNLIKE

    ایرانی بودن آدم وحوا

    ایرانی بودن آدم وحوا

    ایرانی بودن آدم وحوا اثبات شد: روزی مریدی پرسید یا شیخ ،آیا در باب ملیت حضرت آدم و حوا ، تفحص گشته ؟
    برخی آنان را انگلیسی و برخی فرانسوی میدانند ؟!!!!
    شیخ گفت : وقتی که نه لباسی برای پوشیدن و نه خانه ای برای سُکنی داشته اند و تنها آذوقه آنان یک سیب بوده که خوردن آن هم جُرم محسوب میشده و وبا این همه مصیبت باز هم فکر میکردند در " بهشت " ساکن هستند ، بطور قطع الیقین " ایرانی " بوده اند


    LIKE UNLIKE

    مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده

    مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده

    مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوایيش کم شده است..

    به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نميدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد

    بدين خاطر ، نزد دکتر خانوادگيشان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت

    دکتر گفت براى


    LIKE UNLIKE

    فرشته نگهبان

    فرشته نگهبان

    مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش.
    مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دور و برش را نگاه کرد اما کسی را ندید. به هر حال نجات پیدا کرده بود.
    به راهش ادامه داد.
    به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت : بایست مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد.
    بازهم نجات پیدا کرده بود.
    مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فکری کرد و گفت :
    اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم کجا بودی پس؟؟!!


    LIKE UNLIKE

    خنثی کردن نقشه ی ازدواج با شوهرش

    خنثی کردن نقشه ی ازدواج با شوهرش

    زنی دچار بیماری کلیوی شد, بعد از مدتی بستری از بیمارستان مرخص شد, هنگامی که زنان همسایه و قوم خویش برای عیادتش می امدند در جواب همه انها که بیماری اش را میپرسیدند میگفت ایدز دارد. این امر توجه فرزندانش را به خود جلب کرد تا اینکه بعد از رفتن مهمانها از او پرسیدند مادر جان چرا به انها میگویی ایدز داری در حالی که بیماری ات چیز دیگری ست؟؟ مادر گفت دیر یا زود مرگم فرا میرسد,این را گفتم تا هیچ کدام از این زنها بعد از مرگم نقشه ی ازدواج با پدرتان را نکشد!!!
    گویند شیطان در گوشه ی مجلس به خودزنی,گریه و استغفار  مشغول شد...


    LIKE UNLIKE

    مشاور خانواده

    مشاور خانواده

    زنی به مشاور خانواده می گوید:
     من و همسرم زندگی کم نظیری داریم. بندرت اختلافی پیش میاد که اون هم زود حل میشه.
     همه حسرت زندگی ما رو میخورن.
    سراسر محبت, شادی,توجه, گذشت و هماهنگی .
    اما من سوالی از شوهرم پرسیدم که جواب او منو سخت نگران کرده.
     پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم, چه کسی رو نجات خواهی داد؟
    و شوهر بیدرنگ جواب داد: معلومه دیگه, مادرم! چون من رو زاییده و بزرگ کرده و زحمت های زیادی برام کشیده!
    از اون روز تا حالا خیلی عصبانی پریشان  و ناراحتم به من بگین چکار کنم؟
    مشاور جواب داد:
    شنا یاد بگیر!


    LIKE UNLIKE

    سلمانی مجانی

    سلمانی مجانی


    يك روز مردی دست بچه اي را گرفت و به سلماني برد. به سلماني گفت: من عجله دارم، اول سر مرا بتراش ، بعد هم موهاي بچه را بزن. سلماني سر او را تراشيد. مرد به سلمانی گفت تا موهاي بچه را اصلاح كني برمي گردم.
    سلماني سر بچه را هم اصلاح كرد ولي خبري از آمدن مرد نشد. به بچه گفت: چرا پدرت نمي آيد؟ بچه جواب داد: او پدرم نبود. سلماني گفت: پس كي بود؟ گفت:نمیدانم.در كوچه مرا دید و به من گفت بيا دونفري برويم مجاني اصلاح كنيم


    LIKE UNLIKE

    يک دانشجوي مهندسي ، يک دانشجو فيزيک و يک دانشجو رياضيات

    يک دانشجوي مهندسي ، يک دانشجو فيزيک و يک دانشجو رياضيات

    به يک دانشجوي مهندسي ، و يک دانشجو فيزيک و يک دانشجو رياضيات، هر کدام 150 دلار دادند و از آنها خواسته شد که با استفاده از اين پول ، ارتفاع يکي از هتل هاي شهر را که دانشگاه در آن قرار داشت. با دقت محاسبه کنند. سه دانشجو با اشتياق فراوان براي انجام اين محاسبه دنبال تهيه ملزومات رفتند.دانشجوي فيزيک اول به يک مغازه ساعت فروشي رفت و يک کرونومتر خريد و بعد ، از يک فروشگاه چند گوي فلزي به اندازه هاي مختلف خريد و سپس به يک لوازم التحريري رفت تا يک ماشين حساب بخرد و آخر سر هم چند نفر از دوستانش را خبر کرد تا در اين کار به او کمک کنند . اين دانشجوي فيزيک زماني را که هر يک از گوي ها را از پشت بام هتل به زمين رسيد اندازه گرفت و بعد با محاسبه زمانهاي سقوط گوي ها و فرمول هاي فيزيکي ، ارتفاع هتل را به دست آورد.
    دانشجوي رياضيات منتظر شد تا خورشيد کمي پايين برود و بعد ، زاويه سنج و شاقول و متري را که خريده بود از کيفش در آورد طول سايه را اندازه گرفت ، زاويه خطي که نوک پشت بام هتل را به نوک سايه آن متصل مي کرد محاسبه کرد و بعد با استفاده از فرمول هاي مثلثات ارتفاع هتل را تعيين کرد. واضح است که با اين همه کار ، آنها ديگر فرصت نکردند براي امتحان فردايشان به اندازه کافي مطالعه کنند و همين باعث شده بود تا زياد سر حال نباشند. روز بعد اين سه دانشجو يکديگر را در دانشگاه ديدند ، در حالي که سر حالي دانشجوي مهندسي باعث تعجب دو دانشجوي ديگر شده بود. آنها طريق محاسبه ارتفاع هتل را از هم پرسيدند و وقتي توضيحات دانشجوهاي رياضيات و فيزيک به پايان رسيد دانشجوي مهندسي با قيافه حق به جانب روش خود را به اين شکل توضيح داد : کاري نداشت ! من پيش مسئول پذيرش هتل رفتم يک دلار به او دادم و پرسيدم ارتفاع هتل چند متر است بعد با 149 دلار باقي مانده باقي روز را حسابي خوش گذراندم!


    LIKE UNLIKE

    ریشه ضرب المثل ماست کیسه کردن

     ریشه ضرب المثل ماست کیسه کردن

    به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است.

    فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست.

    ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید.

    ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟!

    مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!

    چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند!و اینگونه ضرب المثل "ماست کیسه کردن" بوجود آمد


    LIKE UNLIKE

    عیب کوچولوی عروس

    عیب کوچولوی عروس

    جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

    جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
    پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

    جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
    پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

    جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
    پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

    جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
    پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

    جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
    پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.


    LIKE UNLIKE

    دو پیرمرد

    دو پیرمرد

    دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.

    هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.

    یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»

    بهمن گفت: « خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى . مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو...

    خسرو گفت: کیه؟

    منم، بهمن: تو بهمن نیستى، بهمن مرده!

    باور کن من خود بهمنم...

    تو الان کجایی؟

    بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.

    خسرو گفت:اول خبرهاى خوب را بگو.

    بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است.

    و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند.

    حتى مربى سابقمان هم اینجاست.وبازهم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست.

    و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند.

    خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟

    بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته!


    LIKE UNLIKE

    دختری یا پسر

    دختری یا پسر

    یک روز تابستانی، وقتی جهانگردان برای وارد شدن به یک خانه با شکوه صف کشیده بودند، یک آقای مسن به آرامی به نفر پشت سر خود گفت: «یک نگاه به کودکی که جلوی من ایستاده و موهایش را مثل سگ های پشمالو آرایش کرده و شلوار جین آبی پوشیده بینداز. معلوم نیست که دختر است یا پسر؟!» شخص مقابل خشمگینانه جواب داد: «آن بچه دختر است. معلوم است که من باید این را بدانم که او دختر است! چون او دختر خود من است.» شخص مسن برای معذرت خواهی گفت: «لطفا مرا ببخشید آقای محترم! من حتی تصورش را هم نمی کردم که شما پدر آن بچه باشید.» شخص عصبانی که شلوار جین آبی هم پوشیده بود گفت: «نه نیستم! من مادر او هستم!!!نیشخند


    LIKE UNLIKE

    جریمه عصبانیت

    جریمه عصبانیت

    زن و شوهر بیش از ۶۰سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها در مورد همه چیز با هم صحبت میکردند. هیچ چیز را از هم مخفی نمیکردند. مگر یک چیز!

    یک جعبه کفش بالای کمد. زن از او خواسته بود هرگز آنرا باز نکند و هرگز چیزی نپرسد. بالاخره یکروز پیرزن در بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. پیرمرد جعبه را نزد همسرش آورد و زن گفت: بله وقت آن رسیده که همه چیز را راجع جعبه بدانی. وقتی پیرمرد جعبه را باز کرد دو تا عروسک بافتنی و مبلغ بالغ بر ۹۵هزار دلار دید! متعجب شد. زن گفت: مادربزرگم گفت: راز موفقیت و خوشبختی زندگی مشترک این است که هیچوقت مشاجره نکنید و گفت: هروقت از دست همسرت عصبانی میشوی ساکت بمان و یک عروسک بباف. پیرمرد با دیدن تنها دو عروسک به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و خودش را کنترل کرد که اشکهایش جاری نشود. پس همسرش فقط دوبار در طول شصت سال از او رنجیده، از این بابت در دلش شادمان شد. سپس رو به همسرش کرد و گفت: خوب در مورد اینهمه پول، از کجا آمده؟ زن در پاسخ گفت: عزیزم این پولی است که از فروش عروسکها بدست آورده ام!!!خنده


    LIKE UNLIKE

    باغ وحش درون

    باغ وحش درون

    روانشناسان معتقدند
    ما انسان ها 👧كودک درون👦 داريم
    ولی من كشف كردم
    👺باغ وحش👺 درون داريم
    ميگين نه؟؟!!
    خودتون قضاوت کنید....


    LIKE UNLIKE

    ﻓﻮﺍﯾﺪ ﮔﺎﻭ ﺑﻮﺩﻥ

    ﻓﻮﺍﯾﺪ ﮔﺎﻭ ﺑﻮﺩﻥ

    ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ "ﻓﻮﺍﯾﺪ ﮔﺎﻭ ﺑﻮﺩﻥ " ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﻧﺸﺎﯼ ﺁﻥ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺍﺳﺖ :

    ﺑﺎ ﺳﻼﻡ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻌﻠﻢ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻭ ﻋﺮﺽ ﺗﺸﮑﺮ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﺑﯽ ﺩﺭﯾﻎ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ .

    ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻗﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻧﺸﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.


    LIKE UNLIKE

    ليست صفحات

    تعداد صفحات : 5

    مطالب پربازدید

    ورود کاربران


    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد