آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
موضوعات
آمار
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
|
میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:((می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود))
همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:((برای پادشاه چغندر ببر!))اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:((نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.))بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.
از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:((چغندر تا پیاز، شکر خدا!!))
پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!
شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم!!غلط زیادی كه جریمه ندارد.
-چرا وقتی باطری کنترل تلویزیون تموم می شه دکمه های اونو محکمتر فشار میدیم؟
- چرا میگن طرف مثل بچه خوابش برده در حالیکه بچه ها هر دو ساعت یک بار از خواب بیدار می شن و گریه می کنن؟
- چرا اگر به کسی بگید که در فضا ۴ میلیارد ستاره وجود داره باورش میشه ولی اگر بهش بگید رنگ دیوار خیسه خودش با دست امتحان می کنه تا مطمئن بشه؟
- چرا برای انجام مجازات اعدام با تزریق آمپول سمی، از سرنگ استریل استفاده می کنن؟
- اگر این حرف درست باشه که ما به دنیا می آییم که به دیگران کمک کنیم پس دیگران برای چی به دنیا میان؟
- آیا میشه زیر آب گریه کرد؟
- چطور ممکنه که انسان اول به فضا سفر کرد و بعدا به فکرش رسید که زیر چمدون چرخ بذاره؟
- اگر روغن ذرت از ذرت تهیه میشه و روغن سبزیجات از سبزیجات، پس روغن بچه از چی تهیه می شه؟
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و
از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
" کدام لاستیک پنچر شده بود ؟"
نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیانها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمانها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند! شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیانها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پکهای بسیار عمیقی به قلیان میزد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ »
رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان میکشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیدهام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید
یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی!!!
مورد داشتیم
هردمبیل خان میخواسته مگس روووو صفحه ی مانیتورشووو با موس بندازه تو سطل آشغاله کامپیوتر !!!
میگن کامپیوتر سوخته از خنده....
ﻣﺮﺩ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻧﻖ ﻧﻘﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻣﺮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﺮﭘﯿﺮﺵ ﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺷﺨﻢ ﻣﯿﺰﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩ، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻗﺎﻃﺮ ﭘﯿﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ. ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﻖ ﻧﻘﻮ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻗﺎﻃﺮ ﭘﯿﺮ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﻋﻘﺒﯽ ﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺯﻥ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺩﻡ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﮐﺸﯿﺶ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺷﺪ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺴﻠﯿﺖ ﮔﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺸﺪ، ﻣﺮﺩ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﻪ ﺗﺼﺪﯾﻖ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺸﺪ، ﺍﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻨﺸﺎﻧﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺪﻓﯿﻦ، ﮐﺸﯿﺶ ﺍﺯ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ، ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ، ﯾﺎ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﯾﺎ ﺧﻮﺵ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﻮﺩ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺼﺪﯾﻖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﮐﺸﯿﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﭘﺲ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ؟ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﻗﺎﻃﺮ ﺭﺍ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ...!!!
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف،بیماران یک تخت بخصوص حدود ساعت 11صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنها نداشت.این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود،طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و...در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست ساعت 11صبح روزهای یکشنبه می میرد به همین دلیل ،گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر،بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه،چند دقیقه قبل از ساعت 11در محل حاضر شوند.در محل و ساعت موعود،بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته بودند و دعا می کردند،بعضی ها دوربین فیلم برداری با خود آورده بودند و ...دو دقیقه به 11 مانده بود که "پوکی جانسون"،نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات بیماران(lifesupportsystem)را از پریز برق در آورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!!!
مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد. با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند: به: همسر دوست داشتنی ام موضوع: من رسیدم تاریخ: دوم می 2006 میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت.
یارو میره داروخونه می گه: آقا دیب دارین؟
کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟
یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
کارمنده می گه:
آروم باش نترسیا... من از پله های اداره افتادم و سرم خورد به نرده ها خانم جهانپور مرا که بیهوش بودم رسوند بیمارستان بهوش اومدم ولی احتمال خونریزی مغزی هست پای چپ و دنده راستم شکسته رباط آرنجم در رفته پیشونیم کبود شده و گردنم پیچیده و لبم چاک خورده...
زن :
خانم جهانپور کیه؟؟؟
ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺪﯾﺪ
ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﭼﻮ ﺯﺍﺩ ﻣﺎﺩﺭ
ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻧﺎﭘﻪ ﻟﻤﯿﺪﻥ ﺁﻣﻮﺧﺖ
ﺷﺒﻬﺎ ﺑﺮ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﺑﻨﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﻠﯿﭗ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﻣﻮﺧﺖ
ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﺳﺒﻮﺱ ﻭ ﻣﺎﺳﺖ...
قمپوز در اصل نام توپي است که عثماني ها در سلسله جنگ هايي که با ايران داشته اند مورد استفاده قرار مي دادند.اين توپ اثر تخريبي نداشت چرا که در آن از گلوله استفاده نمي شد و فقط از باروت و پارچه هاي کهنه که با فشار درون لوله توپ جاي مي دادند تشکيل شده بود.هدف از استفاده آن ايجاد رعب و وحشت در بين سپاهيان و سواران بوده است.در جنگ هاي اوليه بين ايران و عثماني اين توپ نقش اساسي در تضعيف روحيه ي سربازان ايراني داشت ولي بعد ها که دست آنها رو شد ديگر فاقد اثر اوليه بود و هر گاه صداي دلخراش اين توپ به صدا در مي آمد سپاهيان مي گفتند :نترسيد ، قمپوز در کردند!!
در خانه، مرد خوب، مرد مغرور نیست. مردی است که در کارهای منزل به همسرش کمک کند.
اما چگونه در کارهای منزل به زنمان کمک کنیم؟
۱- در خوردن غذا با او همکاری کنید.
۲- کانالهای تلویزیون را شما عوض کنید.
۳- موقعی که همسرتان مشغول تمیز کردن زمین و جارو کردن است، پایتان را بلند کنید که زیر پایتان را نیز جارو بکشد.
۴- با آواز خواندن در حمام، موجبات شادی همسر دلبندتان را فراهم آورید.
۵- وقتی همسرتان در آشپزخانه مشغول پخت غذاست، گاهی به آشپزخانه سرزده و با ناخونکزدن به غذا به او در پخت غذای خوشمزهتر و لذیذتر مشاوره دهید.
۷- برای هر بار آب خوردن، یک لیوان بردارید و در آن آب بخورید تا همسر شما بهانهی کافی برای آببازی داشته باشد.
۸- موقع پاک کردن سبزی، زنتان را تنها بگذارید تا بتواند در آرامش و با تمرکز، سبزیها رو پاک کند.
من از همینجا از همهی آقایونی که اینقدر تو خونه به خانوماشون کمک میکنند، تشکر میکنم.
رسانه باشید و نشر دهید تا همهی مردان به وظایف خود آشنا شوند.
نخند! منتشر کننده این پیام باش.
پوست کلفت ترین انسانهای کره زمین چه کسانی هستند؟
آفرین!
ایرانی ها
آب نیترات دار
نان جوش شیرین دار
برنج آرسنیک دار
سبزیجات با فاضلاب
میوه ها با کود شیمیایی و سموم دز بالا
لبنیات با وایتکس و روغن پالم
گوشت تاریخ مصرف گذشته
مرغ هورمونی
آلودگی هوا
پارازیت
پراید
سقوط هواپیما
و ...
خداییش این ها را به کرگدن می دادن تا حالا نسلش منقرض میشد!!
روزی از میلتون، شاعر معروف انگلیسی پرسیدند: «چرا ولیعهد انگلستان می تواند در ۱۴ سالگی بر تخت سلطنت بنشیند و سلطنت کند؛ اما تا ۱۸ سال نداشته باشد نمی تواند ازدواج کند؟» میلتون گفت: «به خاطر این که اداره کردن یک مملکت از اداره کردن یک زن به مراتب آسان تر است!»
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛
دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﺴﺖ ﻣﯽ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮه
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﻣﺴﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه!!!
ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و گفت: ﺩﮐﺘﺮ، ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﺴﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻮ ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻭﻥ حتي ﻛﻤﺘﺮ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ !..
دكتر گفت ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه!!!
پدر : پسرم میخوام برات برم خواستگاری
پسر : زن نمیخوام
پدر:اگه دختر بیل گیتس باشه چی؟
پسر: اوکی حله .
پدر رفت پیش بیل گیتس گفت:
اومدم دخترت رو واسه پسرم خواستگاری کنم
بیل گیتس: نه شرمنده.
پدر: آخه پسرم کارمند US Bank هستش
بیل گیتس: اوکی حله
پدر رفت پیش رئیس US Bank گفت:
لطفاًپسرم رو استخدام کنید
رئیس : نه شرمنده
پدر: آخه پسرم داماد بیل گیتس هستش
رئیس: اوکی حله...
به این میگن سیاست...
سلام به خواجه ی شیراز...
گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم
گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم
گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى
دائم اسیر گشتم در بند بیخیالى
گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى
گفتا که: می سرایم تکنو ،رپ و سواری!
گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟
گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى
گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز
گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز
گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده
گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده
گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟
گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟
گفتا: خریده قسطى یک ال سی دی به جایش
گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره
گفتا: شده پرستار یا منشى اداره
گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا: پژو ، دوو، بنز ،کمری نوک مدادى
گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا:بجاى هدهد دیش است و ماهواره
می گویند زن ها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند.
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم، با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت:
«خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافه ای حق به جانب...
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت:
«خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:
«خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو...؟!»
شدیم وزیر امور خارجه، گفت:
«فلانی نخست وزیر است... خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آن که شدیم نخست وزیر و این بار با گام های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: «خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!!
طوطی و خرس توی هواپیما نشسته بودند. طوطی زنگ را فشار داد. مهماندار آمد و گفت:
طوطی خانوم! فرمایشی داشتین؟ طوطی با لحنی شوخ گفت: نه. گفت: پس چرا زنگ زدین؟ گفت: همین طوری واسه مسخره بازی.
خرس و طوطی خنیدند و مهماندار رفت. چند دقیقه گذشت، طوطی دوباره زنگ زد و مهماندار دوباره آمد و طوطی دوباره گفت: برای مسخره بازی زنگ زدم. مهماندار با ناراحتی رفت. دفعه سوم وقتی همه این کارها تکرار شد و طوطی گفت: برای مسخره بازی زنگ زدم، مهماندار با خشم در را به او نشان داد و گفت: اگر یک بار دیگر این کار را بکنی از هواپیما پرت ات می کنم بیرون.
دفعه بعد خرس که از طوطی یاد گرفته بود، زنگ زد. میهماندار آمد و گفت: آقاخرسه! کاری داشتین، بفرمایید؟ خرس خندید و گفت: کاری نداشتم. مهماندار با ناراحتی گفت: پس برای چی زنگ زدین؟ خرس با صدای کلفتش در حالی که می خندید گفت: واسه مسخره بازی. مهماندار که سخت عصبانی بود،در هواپیما را باز کرد و تصمیم گرفت خرس را پرت کند بیرون. خرس در حال پرت شدن بیرون بود که طوطی گفت: می شه یه سوال ازش بکنم؟ مهماندار گفت: باشه، سوال کن. طوطی از خرس پرسید: تو بال داری و پرواز بلدی؟ خرس گفت: نه، من نه بال دارم و نه پروازبلدم. طوطی گفت: خب احمق! تو که نمی تونی پرواز کنی، واسه چی مسخره بازی درآوردی؟
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد،
طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید.
فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و
دلیل آورد: "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"
مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود، اما هنوز آب و رنگی داشت،
رو به فروشنده گفت: " پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد"
فروشنده گفت: این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه...چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه. مرد نا امید نشد و طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود،گفت: " این که مردنی است و حتماً ارزان... "
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه...چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه...
مرد که نمی خواست دست خالی برگردد، به طوطی دیگری اشاره می کند که بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود....انگار نفس هم نمی کشید.
مرد گفت:" این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند،حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..."
فروشنده در پاسخ گفت:
این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!
خریدار با شگفتی پرسید:" آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟"
فروشنده پاسخ داد:" نه...! شعر نمی خونه،حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه،اصلا هیچ کاری نمی کنه...
اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن رئیس!
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر مى كرد. او را مشغول تدریس دید و شنید كه ابوحنیفه مى گفت:
حضرت صادق علیه السلام مطالبى می گوید كه من آن ها را نمى پسندم .اول آن كه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد، در صورتی كه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است به واسطه آتش عذاب شود؟
دوم آن كه خدا را نمى توان دید و حال این كه خداوند موجود است و چیزی كه هستى و وجود دارد، چگونه ممكن است دیده نشود؟
سوم آن كه فاعل و به جا آورنده اعمال خود بنى آدمند؛ در صورتی كه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست، نه از ناحیه بندگان . بهلول همین كه این كلمات را شنید، كلوخى برداشت و به سوى ابوحنیفه پرت كرده و گریخت. اتفاقا كلوخ بر پیشانى ابوحنیفه رسید و پیشانیش را كوفته و آزرده نمود. ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند. بهلول پرسید: از طرف من به شما چه ستمى شده است ؟ ابوحنیفه گفت :كلوخى كه پرت كردى ،سرم را آزرده است. بهلول پرسید:
آیا می توانى آن درد را نشان بدهى؟ ابوحنیفه جواب داد: مگر درد را مى توان نشان داد؟ بهلول گفت: اگر به حقیقت دردى در سر تو موجود است، چرا از نشان دادن آن عاجزى؟ و آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد، قابل دیدن است و از نظر دیگر مگر تو از خاك آفریده نشده اى و عقیده ندارى كه هیچ چیز به هم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد؟ آن كلوخ هم از خاك بود، پس بنا به عقیده تو من ترا نیازرده ام. از این ها گذشته مگر تو در مسجد نمی گفتى هر چه از بندگان صادر شود، در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست .پس از این كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست . ابوحنیفه فهمید كه بهلول با یك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد. در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود
در دبستانی، معلّمی به شاگردانش میگوید مطلبی بنویسند از آرزوهایشان، از آنچه که میخواهند خدایشان برایشان انجام دهد. هر چه دل تنگشان میخواهد بنویسند و از خدایشان بخواهند که آن را برایشان انجام دهد.
شاگردان مداد در دستان کوچکشان، شروع به نوشتن میکنند و آرزوهای ریز و درشت را از درون سینه بر روی کاغذ روان میسازند، گویی دل کوچکشان تنگ بود و آرزوها دیگر در لانۀ دل نمیگنجید و اینک که فرصتی یافته بودند از آن تنگنا خارج میشدند و روی کاغذ میدویدند.
آموزگار کاغذها را جمع کرد و در کیفش گذاشت و سپس
از مردم دنیا پرسیدم:
«نظر خودتان را راجع به راه حل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟ »
و جالب این که کسی جوابی نداد. چون آفریقایی ها معنی ” غذا “را ، آسیایی ها معنی ” نظر” را، مردم اروپای شرقی معنی” صادقانه “را ، مردم اروپای غربی معنی ” کمبود ” را و آمریکایی ها معنی ” سایر کشورها ” را نمی دانستند!!
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت:
پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود .اکنون که در بستر مرگم و فرشتهء مرگ را نزدیک حس می کنم ،بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی می کند. از تو می خواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.
پسر گفت: ای پدر چنان کنم که می خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی به ماتحت آن مردگان فرو می کرد و از آن پس خلایق می گفتند خدا کفن دزد پیشین را بیامرزد که فقط می دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی داشت !
پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.
بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.
دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.
دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:
خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو به دست آوردید؟
پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام !
هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم …
فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام !
گدای مشهوری بود به نان «عباس دَوس» که در گدایی مشهور بود. روزی در حمام جوانی به نزد او آمد و گفت: «میخواهم از تو گدایی یاد بگیرم و شاگرد تو باشم.»
عباس دَوس گفت: «گدایی شاگردی نمیخواهد، فقط سه قانون مهم دارد:
1- گدایی کن از هر کسی که باشد،
2- گدایی کن هرجا که باشد،
3- حاصل گدایی را قبول کن هرچه باشد.»
سپس عباس دَوس وارد حمام شد و به نورهخانه رفت تا موهای زائد بدنش را از بین ببرد.
ناگهان همان جوان به در زد و گفت: « در راه خدا به من کمک کنید!!!»
عباس گفت: «من عباس دوس ، استاد همه گدایان هستم. از من هم گدایی میکنی؟!!
گفت: «خودت گفتی گدایی کن از هر کسی که باشد!!!
پرسید: «آخر در نورهخانه حمام که من لخت مادرزادم؟»
گفت: «خودت گفتی گدایی کن هرجا که باشد!!»
پرسید: «فعلاً مقداری نوره(واجبی) و موی زائد!! بدنم موجود است. قبول میکنی؟»
جوان دستش جلو آورد و گفت: «قبول میکنم!! خودت گفتی حاصل گدایی را قبول کن، هرچه باشد!!»
عباس دوس گفت: «احسنت که یک روزه توانستی تمام درسهای من را یاد بگیری!»
(نقل به مضمون از کتاب لطائفالطوائف)
حالا ما ملت ایران شدهایم شادگرد ممتاز «عباس دَوس» هر سهمیهای و در هر صفی حاضریم!
انیشتین و چارلی چاپلین یکدیگر را در سال 1931 ملاقات کردند.انیشتین به چارلی چاپلین گفت: می دانی آنچه که باعث شهرت تو شده ،چیست؟! "این است که تو حرفی نمی زنی و همه حرف تو را می فهمند."چارلی هم با خنده پاسخ داد: تو نیز می دانی آنچه باعث شهرتت شده، چیست؟! "این است که تو با این که حرف می زنی، هیچ کس حرف هایت را نمی فهمد."
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم مي فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتي از بهشت را از آن خود مي کردند.
فرد دانايي که از اين ناداني مردم رنج مي برد دست به هر عملي زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکري به سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکري گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روي کاغذ پاره اي نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالي آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمی دهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمي دهم. اين شخص لوتر بود که با اين حرکت، نه تنها ضربه اي به کسب و کار کليسا زد، بلکه با پذيرش مشقات فراوان، خود را براي اينکه مردم را از گمراهي رها سازد، آماده کرد.
.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است.
و تنها یک گناه و آن جهل است.
از يک سیاستمدار کارکشته پرسيدند:
فرق بين یک مدیر ایرانی و يك مدیر غربى چيست
گفت : مانند توالت ایرانی و فرنگی است!
پرسیدند منظورت چيست ؟
گفت : چنانچه بخواهى توالت فرنگی را عوض كنى باید فقط چهار پيج آنرا باز كنى
ولى اگر بخواهى توالت ایرانی را تغيير دهى بايد كل توالت را بشكنى و كاشى و سرامیک هاى دور و ور آنرا بکنی و سيمان زير آنرا هم خرد كنى ، تا بتوانى آنرا تغيير دهى !!!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تاسیس شد؛ اما مردم استقبالی نکردند
وکسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. به ناصرالدین شاه گفتند :
تلگرافخانه بی مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.
اودستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هرچه می خواهند تلگراف بزنند !
چون مفت شد ،همه هجوم آوردند.
بعد از مدتی دیدند پیام هایشان به مقصد می رسد و هجوم مردم روز به روز زیادتر شد؛ در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخ گویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود, دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون:
- به فرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع! …….
و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار ماند.
ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻣﺎﺳﺎﮊ ﻓﯿﻠﯿﭙﯿﻨﯽ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﻪ .
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻣﯿﻮﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺩﻫﻦ
ﺁﻗﺎﺷﻮﻥ ﺑﮕﻪ ;ﮔﻮﺷﺖ
ﺑﺸﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﺘﻮﻥ
ﺳﺎﯾﻪ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻡ
.
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﺍﻓﺮﺍﻃﯽ
سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن
اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم : صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی . میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم .
خلاصه از اون اصرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه : آقا راست میگن دیگه ، منم شاهدم وقتی من میزمو حساب کردم ایشون هم حضور داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیه پولتونو بعدا میدم .
صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چی میگی آقا ، شما هم حساب نکردی !
بحث داشت بالا میگرفت که دیدن سومی نشسته وسط سالن و هی میزنه توی سرش . ملت جمع شدن دورش و گفتن چی شده ؟
گفت : با این اوضاع حتما میخواد بگه منم پول ندادم
آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یك شركت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یك جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاكت نامه دربسته كه شماره های 1 و 2 و 3 روی آن ها نوشته شده بود، به او داد و گفت: «هر وقت با مشكلی مواجه شدی كه نمی توانستی آن را حل كنی، یكی از این پاكت ها را به ترتیب شماره باز كن.»
چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت، تا این كه میزان فروش شركت كاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاده بود.
در ناامیدی كامل، آقای اسمیت به یاد پاكت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز كرد. كاغذی در پاكت بود كه روی آن نوشته شده بود:
«همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.»
آقای اسمیت یك نشست خبری با حضور سهامداران برگزار كرد و همه مشكلات فعلی شركت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام كرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد كه میزان فروش افزایش یابد و این مشكل پشت سر گذاشته شد.
یك سال بعد، شركت دوباره با مشكلات تولید توأم با كاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی كه از پاكت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاكت دوم رفت. پیغام این بود:
«تغییر ساختار بده.»
اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا كرد و باعث شد كه مشكلات فروكش كند.بعد از چند ماه شركت دوباره با مشكلات روبه رو شد .آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاكت سوم را باز كرد. پیغام این بود:
«سه پاكت نامه آماده كن.»
حتما ماجرای راننده ایرانی در کانادا را شنیدهاید که دنده عقب میرفته که به ماشین یک کانادایی میزند . پلیس که میآید، از راننده ایرانی عذرخواهی میکند و میگوید ” لابد راننده کانادایی مست است که مدعی شده شما دنده عقب میرفتید!”
حالا اتفاق جالبتری در اتوبان اصفهان رخ داده:
همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش را متوقف می کند. پلیس میآید کنار ماشین و میگوید:
“گواهی نامه و کارت ماشین!” اصفهانی با لهجه غلیظی میگوید:
” من گواهی نامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست.
من صاحَب ماشینا کشتم .آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلی عقب گذاشتم!
حالاوَم داشتم می رفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتین.”
مامور پلیس که حسابی گیج شده بوده ، بیسیم میزند به فرماندهاش و عین قضیه را تعریف
می كند و درخواست کمک فوری میکند.
فرمانده اش هم می گوید که او کاری نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل میرساند و به راننده اصفهانی میگوید:
آقا گواهی نامه؟ اصفهانی گواهی نامه اش را از توی جیبش در میآورد و میدهد به فرمانده.
فرمانده میگوید: کارت ماشین؟ اصفهانی کارت ماشین را که به نام خودش بوده، از جیبش در میآورد و میدهد به فرمانده.
فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی نیافته، عصبانی دستور میدهد راننده در صندوق عقب را باز کند.
اصفهانی در را باز می کند و فرمانده میبیند که صندوق هم خالی است.
فرمانده که حسابی گیج شده بوده، به راننده اصفهانی میگوید:” پس این مأمور ما چی میگه؟!”
اصفهانی میگوید: “چی می دونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم میخواد بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت میرفتم؟
1)ﺭﻭﺵ ﺟﺰﻭﻩ ﺍﯼ(ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ):
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﭘﻠﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺳﻮﮊﻩ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺭﻭ ﻣﺪ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ,ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺑﺎ ﻃﺮﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﭘﺨﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﺩﻭﻣﺎﺩ ﺧﻢ ﻣﯿﺸﻪ
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان